اسطورهی هول
هولی استاده به ره میپاید» - نیما من با تو حرفی دارم ولی برای طرحش باید حرفی پیدا کنم، مثل کلمهای برای کلمه. دادهی اولی وجود دارد، در حالی که دومی باید وجود پیدا کند.
« چیزی اتفاق افتاده و چیزی باید اتفاق بیفتد، و شاعر همین که حادثه را آفرید اهل هول میشود. و هول او بیشتر از گروهی بر میخیزد که به مرحلهی اول نرسیدهاند یعنی اصلا حرفی ندارند، و کمتر از گروهی بر میخیزد که حرف دارند و نه طرح تازهی حرف را، که طرز را دارند و طراز را ندارند، غرض هست ولی غایت نیست.
نیما حرفی دارد، ولی برای طرحاش علامتی از حرف میدهد. و همهی آنهایی که از حرف بیزارند و یا آن را در خودش میفهمند. یعنی حرف را در خود حرف میفهمند و نه در فاصله و در دام، همه، مثل هولی سر راه او مینشینند. و نیما در دام حرف است، و یا حرفی است در دام. و این گونه است که حرف به حرف میرسد، و کلمه در دام خودش میافتد، مثل زمانی که هنوز شعر واژهی شعر را نمیشناخت، یعنی جایی که در آن خود را به خود ببندد. اما وقتی که شعر واژهی خود را شناخت، انگار کلمه هم کلمه را پیدا میند، و فکر ادامهی دیگر میگیرد. و حادثه در این جا است. در تظاهر همین «دیگر» است. وقتی که مینویسد حرف خودش را میزند، و چون حرف خودش را میزند خیال میکند دارد جواب میدهد. مثل کودکی که از حرف زدن تعریفی ندارد. مفهوم دیگری جز جواب دادن نمیشناسد. این طور بهش گفتهاند، جواب نده!
نوشتن یعنی جواب دادن، و در این هر دو، نیما تنها است، کودک تنها. و چون خودش میداند که تنهاست پس نگران است، میترسد، ترس او از این است که نترسیده است، او هست، دلواپس ضمیر خودش هست، نگران راه است و هیچ چیزی از راه نمیرسد، روی راه اما، همیشه چیزهایی برابر چشم او ایستاده است، که مثل او نگراناند: مثل شب «پادشاه فتح» که... به ره آبستن هولی است بیهوده... و مثل سحر «میتراود مهتاب» ایستاده و نگران، و مثل خود هول، که همه مثل او مواظب راهاند، و روی راهاند. حتا خود راه هم میترسد و نگران راه است:
باد میکوبد و میروید
جادهی ترسان را (شهر شب)
پس کی از کی میترسد؟انگار هولی هست که در پشت این رویتها میزید، حیات دارد، دیده نمیشود، و چون نمیبیینندش، هر کس او را در جلد دیگری میبیند، و روی راه منتظر اوست، و روی راه هر چیز میتواند جلوهای از باشد، پس مواظب هماند، همه از هم واهمه دارند: خانهی هول؟ آری، با این امید باطل که:
و میرسد زمانی کاندر سرای هول
آتش به پای گردد و درگیرد (ناقوس)
من اسطورهی هول را میشناسم. از دو سو میآید، یکی از سمت حرف، یکی از سمت اعتراض، فعلا همین که جواب بدهی تکوین هول نطفه میبندد، و تظاهرش وقتی است که جواب تو گیجشان کند، و زبان تو را نفهمند، یعنی که جواب را «سربالا» بدهی، سربالا را به معنی تحتالفظی اش بگیرید، یعنی با سر افراشته، و بزرگها غرور کودک را آسان نمیپذیرند. و آن را اعتراض، دهنکجی و جواب سربالا میدانند.
هولِ همهی بدعتگزاران از همین دو سو آمده است: - سمت سکوت که میشکنندش و سمت حرف میشود، - و دیگر سمت سنت که میشکنندش و سمت اعتراض میشود. همهی بدعتها طبیعت اعتراض داشتهاند: زبانی دیگر، تجاوز، جنون:
همه خیال میکنند که دیوانهای به آنها تجاوز کرده است. و دیوانه خود نگاهاش را از آنچه دارد بر میدارد، و روی چیزی میگذارد که با او خشونت میکند، تا زمانی که از جهان مانوساش بریده است، جهان تازه با او یاغی میماند. آنچه از زبان قدیماش با او باقی است از شدت کار او میکاهد، و از رفتار او میکاهد، و سلطهی زبان جدیدش را کم میکند، و هول شاعر همیشه از این مرحله میآید. مرحلهی، میشود گفت، دگردیسی زبان. چون در گسیختن کامل با زبانی که پشت سر میگذارد، در پیش رو به جنونی کامل میرسد. و در جنون کامل یک دست میشود، و مأموریتش برای تخریب، نامریی میماند. و در جنون یک دست جایی برای ترس، و ترسِ تخریب نمیشناسد، و نه فرصتی برای پاشنه، ترسیم ترس، و جای پا.
طفلک نیما، همیشه میترسید. چرا که از زبان قدیماش، با او همیشه چیزی باقی بود. لبخند آخریناش را دیدم: ترسیم ترس بود.
یا تقسیم ترس؟
جامعهی نیما، گردابی است که در آن هیچکس در ترس خودش تنها نیست. و تازه ترس نیما مال خودش نیست، متعلق به خودش نیست. یعنی ترس ندارد، بلکه ترس مخصوصی دارد. شاید به ترس عصر خودش شهادت میدهد. و شاهد ترس اگر مالک ترس نیست، گاه ولی در تملک ترس میماند. و ترس برادر مشهوری دارد: مرگ، که در تصرف «من» با من میماند. و از ظرفیت من سر میرود.
من گاهی به «هــ» ی اولِ هول، که دو چشم دارد، اندیشه کردهام. و به بیشتر چیزهایی که با هول میآیند و همه دو چشم دارند. مثل «هزیمت هول» پیش ابوالفضل بیهقی. و نیز پیش نیما یوشیج که هول هیکل است. هیولا است. هراس است. نمیشود هول را جز با چشم هول دید. جز با «هـــ» های دو چشم دید:
پس بر سر موج های دریای عبوس
آن هیکل دیوانه ی هایل در بر
اشکال هراس ناک اش آید به نظر (قلم انداز)
همسایهی هلاک، هول!
واژهی هول به زبان نیما که میآید، از هول او کم میکند، انگار اعتراف به ترس تسکین ترس است. در حیات روزمره هم آنکه میترسد و به زبان نمیآورد، ترس خود را در خود انبار میکند. نیما ترساش را انبار نمیکند، میریزد، در زبان میریزد، با ایما، با استعاره و یا مستقیما با رویت هول در سراسر شعرش. تا جایی که زبان او زبان هول میشود. و هول متعلق به زبان میشود، مثل خود واژهی هول وقتی که جایی در مصرع دارد:
یا زین شب محیل
کز اوست هول
گریان به راه رفته شتابان (ناقوس)
و اگر حضورِ خود واژه نیست، حتما خیال آن هست، اشارهای و استعارهای از آن هست. واژهی هول اگر نیست، هیکل هول هست.
دودناکی به شب وحشت زا
میکند هیکل او را ترسیم (کار شب پا)
هیکلی ، نه اما،
مثل این است که ژولیده یکی
میگریزد به رهی
و در زبان هول، حضور واژه و یا استعارهای از آن، معنایش این نیست که زبان است که هول میکند، بل که هول جزیی از شناسنامهی زبان میشود:
مقالهای که از من زیر عنوان «زبان نیما» در کتاب هفته چاپ شد، سال 1340، تکهی کوتاهی داشت با نام «خانهی هول» که طعمهی قیچی شد، به توصیه و از ترس، نیما که نبود بترسد، ما ولی خودمان میترسیدیم. تربیت اتوسانسور در نسل ما جزیی از تربیت نسل ما است، که در این سر دنیا و آن سر دوزخ هم با ما میآید. در حاشیهی آن تکه از مقاله امروز یادداشتهایی میبینم، در هم و بینظم، که بعضشان را، همان طور درهم و بینظم، میخوانم:
هول خالی است، شبح سوآل. هول، شکل است. نیمای هول
زیر چند اسپیدار
شکل ها میگذرند (شهر شب)
لکه ابری که دور میماند
برجهایی که میکنند صدا
وندر آن جا کسی نمیداند
که چه اشکال میشوند جدا (قلم انداز)
- هول، موهبت فراموشی، جهانی. هول تنها نیست. با دیگران است که از دیگران می ترسیم. هول، ایستاده است. هول = راه
هست شب، یک شب دم کرده و خاک
رنگ و رخ باخته است. (ماخ اولا)
در تهیگاه کوه و ماندهی دشت
هیکلی جز به ره شتاب که داشت (قلم انداز)
شاعر از هول خود خبر دارد، نیما همیشه کمک میخواهد،چون آنکه مُشعر به ترس خودش نیست به جستجوی امدادی هم نیست:
امدادی ای رفیقان با من!
من، دست من، کمک ز دست شما...
اینجا همه چیز در پردهی هول میآید: فقر، بیماری... تا خود کلمه فراموش نشود، گو اینکه بدون فقر و بیماری هم هول فراموش ناشدنی می ماند...
حرف از هول هول را به حرف می آورد. وقتی که هول هست، همیشه حرف با اوست. زبان که باز کنیم زبان هول باز میشود، و ما زبان میبندیم. و سکوت ما در اشغال اوست.
اوه، سی سال پیش! چه سالهایی بر این سی سال گذشته است! و این همه، در شعر امروز، نیما را مربوط به گذشته نمیکند. نه نیما را، و نه ما را. شعر امروز گذشته ندارد. اگرچه هنوز در منابر دانشگاهی، حرفهای نامربوطی را مربوط به گذشته میکنند. بکنند! در حال حاضر چیزی جز حال حاضر مطرح نیست. *
یدالله رویائی
* این متن به تفاضای فرامرز سلیمانی سردبیر ادبی مجله آدینه درسالهای 60 برای سالگرد مرگ نیما یوشیج نوشته و برای اولین بار درهمان مجله منتشر شده است.
مطالب مرتبط