نیما یوشیج

شیفتگان ناشناخت

شبتاب و شب پره و سیولیشه نیز از آوارگان شبان نیمایی اند، اگر بال پرواز ندارند سر پریدن شان هست. اینان از زمره پرندگان نیستند، حشره اند؛ حشراتی شب زده.

دوتاشان نام شب را با خود می برد و سومین، سیاهی، جوهر سیال شب را در پرهایش قاب گرفته است. تنی شب گرفته دارند و جانی مشتاق روشنایی، اما در دستگاه مختصات نیما، این شب آلودگان در شناخت و حرکت و برد پرواز، مرتبه مرغان او را ندارند.
به حشره شبتاب شعر مستقلی اختصاص نیافته و علت نام گرفتن شعری زیر عنوان "شبتاب" که به "هنوز از شب دمی باقی ست" نیز شهرت دارد، شمول واژه شبتاب بر همه تابندگان در شب است و من از آن شعر به سبب ظرفیتهای فراوانی که در ترکیب کوچکش جمع دارد، جداگانه گفتگو خواهم کرد. باری شبتاب گاه در ساحل سوسو می زند:
و شبتاب از نهان جایش به ساحل می زند سوسو
( از شعر "هنوز از شب دمی باقی ست")
و گاه در گوشه- کنار شعر نیما می درخشد:
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
( از شعر "مهتاب")
و عطش نور را در بیننده شب زنده دار دامن می زند. هست و نیست. چهره می نماید و پنهان می شود. نیما با او حرفی ندارد. با او صورت سیاه شب را خالکوبی می کند و بس.
اما نیما را با دو پرستنده دیگر نور و روشنایی، هشدارهای جانانه ای است. به اتاق نیما نزدیک شویم و بشنویم:
چوک و چوک... گم کرده راهش در شب تاریک
شب پره ی ساحل نزدیک
دم به دم می کوبدم بر پشت شیشه
 
شب پره ای است که پروازش بیشتر به جست و خیز می ماند، پس نمی تواند از دور دستها آمده باشد. با فراز و نشیب راه آشنا نیست. شب پره ساحل نزدیک است که هم به گمراهی بدین سوی کشیده شده. در پاسخ شاعر که از این تلاشنده سمج می پرسد: از اتاق من چه می خواهی؟ شب پره، چنان که می تواند- گنگ وار- می گوید:
چه فراوان روشنایی در اتاق تست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من
 
و گوینده پند تلخش را که باری از حقیقت و آزمون دارد، به بهانه ساحل نیمه شبی بر ما فرو می خواند:
به خیالش شب پره ی ساحل نزدیک
هر تنی را می تواند بود هر راهی
راه سوی عافیتگاهی
وز پس هر روشنی ره بر مفرّی هست.
 
نه، همه کس را یارای رسیدن به گاه عافیت نیست. کوتاه پران که درازی این شب در آنها خستگی آورده، در میان راه می مانند. عبور از این تاریکی کار بال دورپرواز و جان آزموده و چشم نهان بین و گوش پنهان شنوی مرغ آمین است که به صبوری، شبها و شبها بر بام خلایق می نشیند و با تألیف سرگذشتها و استغاثه ها و آرزوهای مردمان، و با نمودن راه کاربرد آن به عمل، روز گشایش را چاره جویی می کند.
یافتن راهی به بیرون از دیار شب، در مداومت است، در همراهی است، در نیست شدنهای هستی آفرین است، در کنار هم نهادن هستیهای کوتاه است تا هستی بزرگ فراهم آید، در روش ققنوسی است: در اراده ای سهمگین و برآمده از اندیشه که زندگی گذرا در خواب و خورد را آینده ساز نمی داند، در بال سوختنها است تا پرواز جاودانه بماند، در پروریدن نسلی است نو نفس، ارتشی با سنت جان بازی.
و اندوه بر آنان که اگر به خویش باور دارند در شناخت روشناییها به خطا می روند و با دیدن هر فروغی، شیفته جان، بال و پر می زنند به گمان آن که:
از پس هر روشنی ره بر مفّری هست
 
از مصرعی که این شعر را به شعر دیگر نیما پل می زند عبور کنیم و بشنویم که چه گونه شاعر زخمی دیگر را می گشاید:
تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
تُک می زند
سیولیشه
روی شیشه
 
شب همان شب است و ساحل همان ساحل، اما سوسک سیاه، ناشنیده پنداشت که این بار بر دریچه می کوبد.
به او هزار بارها
ز روی پند گفته ام
که در اتاق من تو را
نه جا برای خوابگا ست
من این اتاق را به دست
هزار بار رُفته ام
 
شاعر پس از تکرار سخنان عبرت آموز در این معنا که چه گونه پیاپی و همواره جایگاهش را با روبیدن و رُفتن از فرسوده ها و کهنه ها به سامان و در خور خویش ساخته، دیگر بار پندار باطل این شیفتگان روشنی را با ایجازی مفرط و با بیان خاص خود، به تجربه رد می کند:
چراغ سوخته
مرا هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته
 
چراغ چشمه روشنایی است، اما چشمه خشک می شود. نیما خود بارها به دمی شعله آن را خاموش کرده. او چراغ سوخته را بارها و بارها دیده و این نکته ای ست که چراغ، خاموشانه و از سر مهر، به لبان نیما آموخته است: نور چراغت پرتو دلگشای روز و اشعه دیرمان خورشید نیست. نیما بر دلبستگان بدین روشناییهای بی پا و بی دوام دل می سوزاند، ولی افسوس که این تک افتادگان از جماعت، این نشناختگان روشنایی، این بی حوصلگان کوتاه دست بی پروا و شیفته هر یک به گونه ای:
ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب می خورد همین زمان.
 
به تنگنای نیمه شب
که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب
کوبد سر
کوبد پا.
 
و باز این صدای حشره ای است که از قعر این شب کسان را به راه خویش می خواند:
چوک و چوک... در این دل شب که ازو این رنج می زاید
پس چرا هر کس به راه من نمی آید!؟
 
 
( برگرفته از کتاب "در هوای مرغ آمین"- سیاوش کسرایی)

مطالب مرتبط