نیما یوشیج

( به ياد وطنم )

23 فروردين 1305

( به ياد وطنم )

اي ( فَراكش ) ! دو سال مي گذرد

كه من از روي دلكشت دورم

نيست با من دلم ز من پرسد

كه چه سوي تو باز مهجورم.

 

من در اين خانه هاي شهر، اسير

همچو پرّنده در ميان قفس

گوئيا دزدم از بسي تقصير

شده ام درخورِ چنين محبس.

 

بدتر از دزد، مي كنم باور

كرده ام هر گناهشان را فاش

چون پرنده به هر طرفْ خودسر

خوانده ام، خواندنم بُوَد پرخاش.

 

مي هراسم ز هر چه ديوار است

چه كند با هراسِ خود شاعر؟

شاعري كاين چنين گرفتار است

باشد اندر گريستن ماهر.

 

اي همه هيچ، اِي فَراكشِ من!

دور ماندن ز روي تو، سخت است

دوري ات كاسته است ز آتشِ من

چيست اين بخت، مرگ يا بخت است؟

 

مي رسد چون نسيم هاي بهار

دامنت مي شود سراسر گل

مي كِشي سوي خود ز راهگذر

هر پرنده: چه زيك و چه بلبل.

 

كوهِ خرّم، فَراكش محبوب!

ملجأِ فكرهاي تنهايي

كه همي ايستد بسي محجوب

بر سَرت آسمانِ مينايي.

 

من كه با فكرِ نازك و باريك

خلق را هر زمان بپيچانم

پس چرا كمترم ز بلبل و زيك،

غم فشرده است روي خندانم؟

 

كوه! با آن همه نعايم و جود

با چنان ميهمانيِ عامي

نبَرَد پس چرا ز روي تو سود

شاعرِ بينواي ناكامي؟

 

سهمِ من، دور ماندن از آنجاست

بي نصيبي ز هر چه جانبخش است

وطنم را ببين كه از چپ و راست

چه نهان پَرور و نهان بخش است.

 

باشد آنگونه اي كه مي خواهد

از صداي من و ز شكلم دور

گر چه هر دَم ز جانِ من كاهد

گنهش نيست، خود شدم مهجور.

 

وطنم را هميشه دارم دوست

با وجودِ تمامِ بي صبري.

نرسد سوش تا جهان بَدجوست

دستِ يك فتنه، پاي يك شهري.

23 فروردين 1305

مطالب مرتبط