نیما یوشیج

ثریای یوش

شرحی بر زندگی بهجت الزمان اسفندیاری


بهجت الزمان اسفندیاری براساس شناسنامه ای که از او در دست است به سال 1294 شمسی در تهران متولد شد. از روز و ماه تولدش مدرکی در دست نیست.پدرش ابراهیم اعظام السلطنه و مادرش طوبی خانم بود و شناسنامه اش در اول قوس 1298 صادر شد. او کوچکترین فرزند خانواده ی 5 نفره ابراهیم خان است.هر چند بهجت الزمان بیشتر سالهای عمرش را در تهران سپری کرد اما به تعبیر نیما، روح روستایی در ضمیرش بود و حتی در خانه ی پایتخت هم نشانه ی حضور حیوانات و تعلق به طبیعت کوهستانی وجود داشت.

در ماه میزان سال 1300 نیما در نامه ای از نور به مادرش می نویسد: «در مکتوب سابقِ خودتان که به توسطِ بابا خانلر فرستاده بودید، می نویسید: بهجت در آب افتاد، بیرونش آوردیم و فردای آن روز، برّه اش را مار زد و کشت. باز با یک طرزِ موثّر شرح داده بودید که برای برّه اش خیلی غصّه می خورَد. من هم از این پیش آمد، که این بچه ی کوچک را صدمه زد، خیلی متاثّرم. حیف که برّه ها بزرگ شده اند و خودم هم برّه ای ندارم که بفرستم. از قول من به او دلداری داده بگویید: غصه نخور، وقتی که به شهر آمدم چیز قشنگ و خوبی برایت می خرم.»

اگر به سال تولد بهجت الزمان اعتماد کنیم، در این سال دخترکی 6 ساله است. در این ایام نیما مشغول به کار در اداره مالیه است و در گردش ها و دیدارهایی که با دوستان هنرمند خود مانند میرزاده عشقی و عارف قزوینی داشت، بهجت الزمان را با خود همراه می کرد. سالهایی که دوستان یکدل مخالف با حکومت رضا شاه گردهم می آمدند و هر یک به صورتی مخالفت خود را در جامه ی ادبیات فریاد می زدند. بارها در گراندهتل، همنشین عشقی و عارف بود و گاهی یادداشت هایی را از کسی برای دیگری می برد.

شنیدن نظرات، اشعار وطنی و مخالفت ها در جمع دوستان نیما، صحبت در مورد مرگ میرزا کوچک خان، فرار شبانه لادبن از کشور، مشروطه خواهی پدر و حوادث اجتماعی آن دوران در تهران، و خانه ای که در قلب شهر و کنار مسجد شاه واقع بود، موجب شد تا از اوان کودکی طعم استبداد و مبارزه را بچشد و روحیه ای ظلم ستیز داشته باشد.

نیمای شاعر در نامه های فراوانی که به خانواده و دوستانش می نوشت، به نکات ظریفی اشاره می کرد و مخاطب را به تامل و تفکر وامی داشت.

در 11 مرداد 1305 نامه ای به خواهر کوچکش می نویسد و با طرح سئوال و وعده هایی که امیدافزاست، پی جوی پاسخی از بهجت می شود.

«بهجت کوچولو! رودخانه در شب های تاریک، چه حالی دارد؟ گلهای زرد کوچکی که روی ساحل باز می شوند، مثل اینکه می خواهند از پستان های رودخانه شیر بخورند، شبیه به چه چیز هستند؟ برای تو یک کلاه از گل درست می کنم که هر چه پروانه هست، دورِ آن کلاه جمع بشود. برای تو پیراهنی بدست می آورم که در مهتاب، مهتابی رنگ و در آفتاب به رنگ آفتاب باشد. این چه رنگ پیراهنی است؟ اگر گفتی این وعده ها که می دهم، مثل این دنیا راست است یا مثل بهشت دروغ، برای تو از آن اسباب بازی ها می خرم که دلت بخواهد. بشرط اینکه فکر کنی ببینی چه سوغاتی خوبی می توانی از کنار رودخانه ها برای من بیاوری.  نیما»

این نامه در حالی نوشته شده است که 40 روز از مرگ پدر گذشته و بهجت 11 ساله هنوز در بهت و اندوه هست. پدری که برایش تار می نواخت و همیشه او را با خود به فضای خارج از خانه و مجالس مختلف می برد و از این طریق با بسیاری از شخصیت های سیاسی ـ اجتماعی آشنا شد. صدای ساز پدر تا پایان عمر در گوش بهجت طنین انداز بود و می گفت که نواختن را از درویش خان آموخته است.

هرچند ازدواج و کوچ نیما به بارفروش (بابل فعلی) موجب شد تا حضور و ارتباطی مدام نباشد اما نیما هرگز از کوچکترین خواهرش غافل نبود. گویا بهجت مدتی از تحصیل باز می ماند و نیما در نامه ای که به خواهر دیگرش (ناکتا) می نویسد، از خانواده می خواهد تا برای اقامت و درس خواندن بهجت به بارفروش بیایند.

« ... خانه، آن هم در بارفروش خیلی ارزان تمام می شود. در یک جا لانه خواهیم داشت. بعلاوه در اینجا برای کسی که مایل باشد، در مدرسه کار هست و اخلاق بارفروشی ها غیر از اخلاق تهرانی هاست. زمان و مکان، اخلاق مردم را تغییر می دهد. مدرسه ها در اینجا صالح ترند. بهجت هم می تواند درس بخواند. اینها محسناتی هستند که نمی توان هیچکدام آنها را رد و انکار کرد، ولی انسان می تواند وقتی که بخواهد، به چیزهای خوب، شکل چیزهای بد را بدهد. منتظرم. برادرت: نیما - 6 آذر ماه 1307 »

در نامه ای که بهمن ماه 1307 برای ناکتا می نویسد، باز هم نگران بهجت است.

«می بینی ناکتا! به تو و خانم، هر دو خطاب می کنم. خانم بیش از تو و من، در این اخلاق پیشرفت کرده است. در صورتی که بارفروش برای تو فایده داشت، برای خانم هم و مخصوصاً برای بهجت. دقت های بی فایده را که به مآل اندیشی شباهت دارد، کنار بگذاریم. عمل کنیم. نتیجه ی آن ثابت تر و معین تر از فکر است. خواهیم دید در وقت های خود گاهی اشتباه کرده ایم و بی جهت زندگانی را به مشقّت گذرانده ایم. »

در فروردین 1308 نیز خطاب به بهجت از زیبایی های مسیر ایزده تا بارفروش می نویسد:

«بهجت! الان به بارفروش رسیده ام. چهار ساعت بعد از ظهر روز جمعه، 9 فروردین. در موقعی که خیلی دلتنگم. مثل اینکه یک ماه راه رفته ام. زیاد خسته و هر وقت به فکر خود می گذرانم، از کجا می آیم، خیال می کنم خواب بوده ام. این است بهجت عزیزم! نتیجه ی تفریح و گردش چند روزه ی من! ولی از سایر جهات: هوا صاف بود. تا محمودآباد، راه از وسط جنگل های قشنگ می گذشت. از اینجا به بعد، تپه های ساحل خاکی و در نظر زننده شده بودند. اصلا از المرود همین طور بود. تمام پل ها را نساخته اند. باید از راه به بیراهه زد. ... اگر خسته نبودم بیشتر می نوشتم. این فقط یادداشت است و به ضمیمه ی این یادداشت این اشیاء را از حامل کاغذ من دریافت خواهی کرد. ... برادر تو: نیما »

در همین ماه وقتی برای دوست شفیق خود ارژنگی نامه می نویسد و باتوجه به رابطه ی نزدیک فیمابین، برایش از خانواده و بهجت می نویسد.

«ارژنگی عزیزم! یکسر از خَطّه به ایزده رفتم. دوردست ترین نقاط وطنم مطابقِ میلِ من، کنار دریا پیش مادرم. ... خوشا به حال ناکتا و مادرم و بهجت. خانه ی آنها نَه دَر دارد، نه دیوار. در ساحل، رودخانه ی ساکتی است که به دریا می ریزد. ...»

نیما در فروردین سال 1309 نامه ای از لاهیجان به مادرش می نویسد و از بهجت پرسش می کند.

«مادر محترم من! ... خیلی میل داشتم بدانم بهجت در تحصیلاتش ترقّی کرده است یا نه، و به کدام مدرسه می رود؟ به او و به همه، از طرف من و عالیه خانم، سلام برسانید. »

به دلایل مختلف بهجت تا اواخر دوره متوسطه بیشتر درس نخواند و باتوجه به حضور لادبن در شوروی و توجهی که در آن سالها به انقلاب اکتبر و احزاب هوادار در ایران می شد، او نیز مانند جریان روشنفکری گرایش به تفکرات چپ داشته و با دوستان نزدیک لادبن نیز مراوده داشت. حضور فعال لادبن در کنار میرزا کوچک خان و مسئولیت در بخش روزنامه جنگل و همراهی با حزب عدالت ایران که پس از دستگیری میرزا و شکست قیام جنگل، منجر به فرار انقلابیون به شوروی شد، زمینه ای برای اولین گروه ادامه دهنده ی آن تفکر به پیشگامی دکتر تقی ارانی بود که پس از دستگیری گروه، به پنجاه و سه نفر مشهور شدند.

نیما یوشیج در سال 1310 نامه ای به دکتر تقی ارانی می نویسد و نظرات خود را مطرح می نماید. مشخص است که نیما ارتباط نزدیکی با دکتر ارانی ندارد و برای ایجاد آشنایی و توجه ارانی، ثریا را به نوعی معرف خود می کند و می نویسد: «شاید بیش از مقدار زحمات شما در رشته ی خودتان، من هم در تجدید بنای پوسیده و بی فایده ی شعر و ادبیات فارسی زحمت کشیده و می کِشم. اگر زیاد اسم مرا نشنیده باشید و ثریای افشار برای اولین دفعه به شما بگوید، این گمنامی هم صفت ممتازه و عمومی حیات مردمان زحمتکش در ایران است. من با امید به ملاقات نزدیکی، به این سطر آخر که آخرین نگاه دوستانه ی من به شما است خاتمه می دهم. از این طرف دریا، همیشه سیمای یک روز خیالی را در نظر می گیرم. نیما یوشیج»

البته به نظر نگارنده، تاریخ نامه باید اشتباه باشد و باید این مکتوب بعد از سال 1311 نوشته شده باشد، چون نیما از خواهرش بنام ثریا افشار یاد می کند و ایشان در سال 1310 هنوز ازدواج نکرده بودند. به هر دلیلی که بود، در آن زمان بهجت الزمان بنام ثریا خوانده می شد و نیما در نامه ای که آذر ماه 1310 از آستارا برای مادرش می فرستد، عنوان می کند که: «اگر بخواهید ممکن است بقیه ی سال را با ثریا بیائید با ما، در گوشه ی این ساحل خلوت و پُر از سکوت بگذرانید. در ضمن جنگل های قشنگِ طالش، زندگانیِ این طرف دریا را هم تماشا کرده اید. وسایل راحتی و زندگی، از هر حیث، فراهم است. شاید به مراتب بهتر از آن طور که الان در تهران زندگی می کنید. »

در فروردین ماه سال 1311 نیز نیما در پاسخ به نامه ی خواهرش چنین می نویسد:

«ثریای عزیزم! کاغذ تو را، با خوشحالیِ تمام خواندم. این کاغذ، اولین کاغذی ست که در مدت عمرت به من نوشته ای. گمان نمی بردم به این سادگی و رسایی بتوانی انشاء کنی. در حقیقت، سرگذشت یک قسمت از زندگانیِ تو بود. از خواندن این دو صفحه ی کوچک، تأثیر عجیبی در من پیدا شد که نمی توانم در چند کلمه ی جامع بگویم، چه تأثری بود. البته هیچ کاغذی در من، این نوع تاثیر نمی کرد.

به جای تبریک سال نو، این افکار را به تو تبریک می گویم. در این قسمت هم که چیز نویسی باشد، اگر انسان خود را کامل و بالقوّه کنَد، می تواند به انجام خدمات اجتماعی موفق شود. با قدری فکر می فهمی که شعر و موسیقی و نقاشی، هر سه در عصر حاضر، وسایل انجام خدمات اجتماعی هستند. یعنی احساسات طبقه را به حرکت در می آورند. جز اینکه علوم فلسفی و اجتماعی و اقتصادی، برای مردم تهیه ی ایده آل می کنند. تقریباً من حالا مثل لادبن، در زندگی دارای اصول معینی هستم. تفاوتی که هست، یک تفاوت اعتباری ست به این معنی که او در آن قسمت کار می کتد و من در این قسمت. علوم اقتصادی و ادبی با این درجه ی تحوّل، هر دو می توانند تا مدتی خدماتِ وافرِ خود را ادامه دهند.

نظر به احساسات لطیفی که زن ها بالعموم و بالاخص با این وضعیت دارا هستند، بسیار مناسب است که در قسمت ادبیات کار کنی. البته نویسنده و شاعر اجتماعی، یک شاعر و نویسنده ی عالم و فاضل و جسور طبقاتی، در ایران امروز خیلی کم است. من هم که برادر تو هستم، در این قسمت می دانی که امروز موجد طرح جدیدی در ایران هستم. قسمت داخلیِ زندگانی من، اگر چه همیشه مملو از کج خُلقی های فامیلی بوده و حتی اثرات آن به خارج هم سرایت کرده است، ولی در نتیجه ی همین عصبانیت که می دانم از حِدَّتِ فعلِ اعصاب بوده است، در قسمت وضعیت خودم خیلی موفقیت ها حاصل شده است.

احساسات و افکار جدید را با طرح صنعتی ادبی که من به واسطه ی مطالعه در ادبیات ملل دیگر اتخاذ کرده ام، واضح و موثّر می توان بیان کرد. در خصوص جن و شیطان نوشته بودی. البته هرگز معتقد به وجود مرئی بعضی چبزها نبوده و نیستم، بلکه مفهوم این دو کلمه را یک سَنبُلِ شاعرانه ی قُدما می دانم که با مذهب اختلاط پیدا کرده و عبارت از محرّکین خوب و بد است. عقیده ی فلاسفه ی ایرانی هم غیر از این نبوده است. منتها موارد استعمال در ادبیات جدید، این دو لفظ را اگر لزوم پیدا کند، من با مفهوم خاص دیگر در نظر می گیرم، که با احکام علوم اجتماعی و اقتصادی امروز مباینت نداشته باشد. شاید من اولین شاعری باشم که این نکته را با دقت در نظر می گیرم. امیدوارم افکار و احساسات تو، روز بروز کامل تر و ثابت تر بشود و حرف های بی ربط اشخاص، در آن بی اثر بماند. من همیشه به یاد تو هستم و تو را دوست دارم. از این راه دور، زندگانی خفه و آتیه ی خطرناک تو را می پایم. این کاغذ را در طی راهِ کوچه های نی ای آستارا یعنی در حین گردش عید، با یک شوق وافر مُسَوَّدِه می کنم. به ضمیمه کاغذ دیگری هم هست که خواهش دارم سربسته به یوش برسانی. برادرت نیما یوشیج »

ثریا در گفتگویی می گوید: «من مرتب به او نامه می دادم و از خودم و روحیاتم برایش می نوشتم. خوب یادم هست که نوشتم : «اطرافیان مرا به غواصی می خوانند و من احساس می کنم که می توانم در تاریکی زندگی کنم»  
اوضاع و احوال مازندران و جو سیاسی کشور، باعث شده بود من نیز بی تفاوت نباشم و در مسائل مختلف ابراز نظر کنم. نیما در این شرایط نگران من بود. در دست نوشته هایش این نگرانی را به وضوح می توان دید. او می گفت :«من آینده خطرناک تو را از دور می پایم.» نه تنها نیما بلکه مادرم هم نگران وضع من بود و می گفت سر نترس تو عاقبت برایت دردسر خواهد شد. »

***

ثریا در سال 1311 با جلال افشار ازدواج می کند. از زندگی خصوصی و علت ازدواج، سند مکتوبی در دست نیست و نمی دانیم چرا این دختر 17 ساله به عقد مردی 38 ساله درآمد و خبری از زندگی جلال در تفلیس، مسکو و تهران نداریم.

ناسازگاری مادر با نیما و ثریا در نامه ها و دست نوشته های نیما مشهود است و ثریا نیز در گفتگوهای فراوانی که با نگارنده داشته است، همیشه از علاقه به پدر و فاصله با مادر سخن گفته است. به قول خودش: «من خیلى جوان بودم که ازدواج کردم براى این که از مادر و خواهر جدا شوم. »

شاید ازدواج ناکتا در سه سال قبل و تنهایی بهجت موجب شد تا تن به این ازدواج بدهد. در این مراسم نیما هم حضور نداشت و نسبت به این ازدواج، واکنش مکتوبی در دست نیست. 

در نامه ای که تنها روز و سالش مشخص است، خطاب به خواهرش می نویسد :

«ثریای عزیزم! بعد از آن قطعه شعر، باز خوشحالم که به توسط این صفحه ی کوچک، با تو روبرو می شوم. آنهم حالا که داخل در مرحله ی تازه ی زندگانی می شوی. مَثَلِ معروف را که می گویند: غوره نشده مویز شده را، البته در نظر داری! من همیشه با این مَثَل مواجه هستم. قبول هر نوع قید و زحمت، بسته به وضع تفکّر خودِ انسان است. وضعیت از انسان، موجودی می سازد که می تواند هم او را در معرض منفعت بگذارد و هم در مقام ضرر یا در محلی که نه منفعت و نه ضرر داشته باشد، می تواند از انسان، یک متفکر دائمی ترتیب بدهد و همینطور یک نفر متفنّن که فکر را برای سلامتی بدن خود مُضِر می داند. می دانی به این طریق درآمدن به چه نحو است؟ به این نحو که انسان، خدمات به جمعیت را بگذارد و خدمت به خودش را در نظر بگیرد، مثل اینکه فقط خود او در دنیاست.

با وجود این وصلت، تا آن حد که من اطلاع دارم، خیلی مناسب است و طرف برای تو یک مونس صمیمی خواهد بود. مانع نخواهد شد که تو از فکر یا خدمات اجتماعی دست بِکِشی، اگر حقیقتِ راستگو و در تحت تربیتِ برادر ما ثابت قدم بوده باشی. ولی من تذکر می دهم، یک زن دو کار می تواند بکند، یکی اینکه به خدمات اجتماعی مشغول باشد و یکی اینکه دایه ی اطفال واقع شود. این مسئله که امروز عمومی ست که زن با دستی گهواره و با دستی دنیا را می جنباند و زن، مربیِ مردِ فرداست و امثال این حرفها را، من همه یاوه می دانم. هیچکس حدس نمی تواند بزند که فلان طفل، در تحت تأثیر چه وضعیاتی واقع خواهد شد. اعتراف به اینکه مادر، اساس صفات و عادات او را می بیند مثل اعتقاد به این است، وضعیات آتیه برای این بکلی بی اثر است. در این صورت، زن فقط به کار شست و شوی اطفال خورده است. به مسائل دیگر ناشی از آن هم به کلی بی اعتقادم. گمان نمی کنم این چند سطر برای من، گر چه تو فکر می کنی، کم باشد و از من با وجود کارهای متفرقه و فرصت کم، بیش از این توقعِ نوشتن داشته باشی! این سطور را مثل بهترین نمونه های محبتِ قلبیِ من بپذیر. برادرت: نیما » 1فروردین 1311 -آستارا

دکتر جلال افشار در سال ۱۲۷۳ خورشیدی در ارومیه به دنیا آمد. او فرزند مجدالسلطنه افشار از نوادگان مظفرالدین شاه قاجار بود. دوره‌های آموزش مقدماتی را در زادگاه خود گذراند و در شانزده سالگی برای ادامه تحصیل رهسپار روسیه شد.دوره متوسطه را در شهر تفلیس گذراند، سپس به مسکو رفت و دردانشکده علوم طبیعی شانیاوسکی تحصیلات عالی را در رشته جانورشناسی به پایان رساند و در سال ۱۲۹۸ به ایران بازگشت و در انستیتو پاستور شروع به کار کرد. پس از مدتی در وزارت فوائد عامه که امروزه به اسم وزارت کشاورزی شناخته میشود، به تحقیق راجع به آفات گیاهان زراعی پرداخت و هم‌زمان در مدرسه برزگران (سلف دانشکده کشاورزی کرج امروزی) به تدریس پرداخت. پس از سال ۱۳۰۵ به تدریس علوم جانورشناسی، حشره‌شناسی و دفع آفات نباتی در مدرسه فلاحت (دبیرستان و دانشکده کشاورزی کرج فعلی) پرداخت و در همان زمان آزمایشگاه کوچک حشره‌شناسی را در دانشکده کشاورزی به وجود آورد.

حاصل ازدواج جلال و ثریا فرزندی بنام طغرل بود که در فروردین ماه سال 1312 تولد یافت.

علاقه ی وافر جلال افشار به فعالیت علمی موجب شد تا با ابتکار و فعالیت خستگی‌ناپذیر به تنهایی شروع به جمع‌آوری و شناسایی حشرات و جانوران زیان‌آور محصولاتکشاورزی ایران کرد. از سال ۱۳۱۳ با حفظ مقام تدریس در دانشکده کشاورزی، در اداره کل فلاحت به سرپرستی فعالیت های دفع آفات نباتی کشور پرداخت و برای نخستین بار در شمال ایران، مبارزه بیولوژیکی علیه شپشک استرالیایی مرکبات را بنیان نهاد. افشار در سال ۱۳۲۲ در وزارت کشاورزی آن زمان آزمایشگاه حشره‌شناسی و دفع آفات را در دو اتاق کوچک تاسیس کرد. در سال ۱۳۲۳ به ریاست آزمایشگاه حشره‌شناسی دانشکده کشاورزی کرج و پس از آن به مدیریت آزمایشگاه حشره‌شناسی وزارت کشاورزی که بعدها به صورت موسسه تحقیقات گیاه‌پزشکی کشور و سازمان حفظ نباتات شکل گرفت منصوب شد.

باتوجه به سکونت نیما در تهران، متن مکتوبی در مورد ثریا وجود ندارد. اما می دانیم که فعالیت اجتماعی و سیاسی داشته است و در زندگی شخصی به قول خودش: «تلاش کردم طغرل آدم درستى بشود. »

طغرل از نوجوانی مطالب و نقدهای ورزشی و سینمایی برای مطبوعات، از جمله باختر امروز می نوشت و در دهه ی بیست منتقدی شناخته شده بود. وی کار نقدفیلم را به طور مستمر از شماره ششم مجله دوهفته‌نامه پیکسینما در ۱۸ آبان ۱۳۳۱ آغاز کرد و در فرودین ۱۳۳۳ نخستین جنگ سینمایی را با نام در کمان رنگین سینما منتشر نمود. افشار یکی از پایه‌گذاران جشنواره فیلم در ایران بود.

در همین سالها بود که به دلایلی ثریا و جلال از هم جدا شدند و طغرل همراه مادر ماند.

در شرایطی که بیشتر کسانی که در مطبوعات نقد فیلم می‌نوشتند به محصولات فیلم فارسی روی خوش نشان می‌دادند، طغرل افشار نقدهایی تند و تیز در باره فیلم‌های پیش و پا افتاده ایرانی می نوشت. انتشار مجله «پیک سینما» و کتاب «در رنگین کمان سینما» از جمله اقدامات این منتقد پیشرو بود. بنا بر روایت مستندات موجود، اولین بار این طغرل افشار بود که در سال ۱۳۲۹، زمانی که مدت کوتاهی از فعالیت مطبوعاتی‌اش می‌گذشت، جشنواره کوچکی در سینما کریستال خیابان لاله‌زار نو در تهران برپا کرد که طی سه سال بعد، دو دوره دیگر این جشنواره نیز برگزار شد. همچنین جلال افشار به سال ۱۳۳۲ در فیلم بی‌پناه به کارگردانی گرجی عبادیا (احمد فهمی) بازی کرد. او در نقد فیلم تحت تاثیر نگرش بلینسکی منتقد انقلابی روسیه بود و مانند او معتقد بود ادبیات وسیله‌ای‌ست برای پر کردن شکاف موجود بین اندیشمندان و توده مردم و بر نکات اخلاقی و اجتماعی تاکید داشت.

نامه‌های فراموش‌نشدنی نام کتابی است که طغرل افشار در اردیبهشت ۱۳۳۵ تنها سه ماه قبل از مرگش منتشر کرد. این کتاب در پنجاه صفحه، مجموعه دو داستان بود که به شیوه نامه نگاری نوشته شده بود.
طغرل افشار در ۲۸ مرداد ۱۳۳۵ در سن بیست و سه سالگی حین شنا در دریای بابلسر غرق شد. او زمان مرگ دانشجوی رشته حقوق بود.

این اتفاق زندگی و روحیه ی بهجت را دگرگون کرد. نیما بی خبر از این پریشانی نبود و در یادداشت شب 28 خرداد 1336 می نویسد: «ثریا آمد. ... می گفت دکتر به من گفت یا انتحار کن یا فکر سلامتی خود باش. »

نیما در یادداشت اردیبهشت 1337 هم می نویسد: «این روزها وضعیت فکری من ناراحت است، مخصوصا برای خواهرم ثریا که بسیار پریشان و دربدر و نامنظم است. باقی را خودم می دانم. و رویهم رفته بسیار دلتنگ هستم. »

ثریا و جلال پس از جدایی، دیگر تن به ازدواج ندادند. تنها پس از مرگ طغرل، ثریا از او خواسته بود تا قبری در کنار طغرل برایش بگیرد. هر چند که تنها جلال افشار در کنار پسرش آرام گرفت.

در سال 1344 جلال افشار بازنشسته می شود و در سال 1351 از سوی دانشگاه تهران بخاطر خدمات علمی و فنی، به عنوان استاد ممتاز تجلیل می شود و بالاخره در اسفند ماه سال 1353 درگذشت. جلال افشار هنگام مرگ هشتاد سال داشت. 

ثریا تا سال 1350 در تهران ساکن بود و بخاطر فعالیت های سیاسی بارها تحت تعقیب قرار گرفت و به ساواک احضار شد. بارها از دست مامورین امنیتی گریخت و مخفیانه زندگی کرد. او مانند برادرش لادبن، سری پرشور داشت.

از سال 50 در انزلی ساکن شد و در سال 58 خانه ی ساحلی اش را فروخت و به تهران آمد. اما نتوانست با پول فروش خانه، سرپناهی در تهران بخرد. از آن پس ساکن خانه ای در نزدیکی پارک ساعی شد که مالک اصلی آن به آمریکا رفته بود. این خانه گویا توسط ستاد اجرایی مصادره شده و از ایشان خواسته شد تا محل سکونت خود را ترک گوید. باتوجه به کهولت سن و توجهی که همسایگان داشتند، با پیگیری پزشکی انسان دوست، ثریا از مرداد ماه سال 1380 ساکن آسایشگاه سالمندان کهریزک شد.

 

***

نگارنده از پس سالها تحقیق در مورد آثار نیما و پرسشگری در مورد بازماندگانش توانست (ثریا) بهجت الزمان اسفندیاری را در آسایشگاه سالمندان کهریزک، بخش بنفشه یک ملاقات کند. همزبانی و باخبری از زندگی نیما و خانواده اش موجب شد تا مورد وثوق و اعتماد ایشان باشم. تداوم این همدلی و همراهی دوست شفیق و هنرمند مستندساز جناب آقای مجتبی حسینی فرصتی شد تا در گفتگوهای مفصلی که انجام دادم، دو فیلم مستند از خاطرات و نظرات ایشان بنام های «باد و فانوس» و «هیچ چراغی نیست» در آسایشگاه و روستای یوش ساخته شود. علاوه بر پخش متعدد مستندها در شبکه های سراسری سیما، فیلم باد و فانوس در بخش مسابقه جشنواره بیست و سومین فیلم فجر به نمایش درآمد و گوشه ای از زندگی خاندان نیما یوشیج را به همگان نشان داد.

سالها مبارزه و درگیری با مامورین ساواک و سایه ی زشتی که در پس بازجویی ها در ذهنش مانده بود موجب شد تا برخلاف معمول دیگر زنان، سکوت پیشه کند و در برابر پرسش افراد و خبرنگاران، به پاسخی کوتاه و یا سکوت بسنده نماید. حتی در مواردی می گفت که: «کسانی آمدند تا از من مدرک بگیرند. من هیچ جوابی به آنها ندادم.»

حضور مداوم و همکلامی نگارنده در کهریزک و تماس تلفنی موجب شد تا مهر مادرانه اش را نثارم کند. بمناسبت چهل و پنجمین سال خاموشی نیما یوشیج در دی ماه سال 1383 همایشی توسط سازمان میراث فرهنگی و گردشگری مازندران در نور برگزار شد و باتوجه به دبیری همایش نگارنده، خواهر نیما پذیرفت تا در این همایش شرکت کند و با مردم سرزمینش سخن بگوید. موافقت آسایشگاه سالمندان کهریزک و انجام ضوابط لازم شرایط دیدار را فراهم کرد و ثریا پس از چند دهه دوری، به ولایتش بازگشت. آن روز مسئولین،  متولیان فرهنگی، هنرمندان کشور و اهالی نور شاهد صلابت و سخنان متفکرانه زنی بودند که در هشتاد و نه سالگی از مازندران گفت. به مازندرانی گفت. شعر امیر پازواری و نیما را خواند و بسان نیمای بزرگ از عظمت و سربلندی مازندران و زنده نمودن تاریخ دیرپایش سخن گفت.

در واقع روح بلند ثریا از شرایطی که برایش ایجاد شده بود، ناراضی بود و تاب به قول خودش قفس کهریزک را نداشت. بسیار سعی نمودم تا از مجاری رسمی امکان حضور و تداوم زندگی اش را در مازندران فراهم کنم که متاسفانه به دلایل فراوان امکان پذیر نشد. روحیه ای مردانه داشت و به نیازهای مادی اندیشه نمی کرد.

ماهی پیش از خاموشی به دیدارش رفته بودم. می گفت:

«این حوادث مرگ و زندگی باعث شد که یک چیزایی پیش آمد که من بیام اینجا. اونم نه اینکه بمونم اینجا اینجوری. قرار بود من موقتی اینجا باشم. ولی این موقتی به این صورت درآمد. ... حالا با آقای عظیمی صحبت می کنم. شرایط طوری شد که یک قسمتی، شما وارد زندگی من شدید... روحیه ی کهریزک با من جور در نمی آد... روابطی بین ما ایجاد شده. یه سه سال، ده سال هم بگذره باز روابطمون هست.

خیلی ضعیف شدم. خیلی خسته شدم. خستگی هم چیزی ست از نظر روانی، ضعیفی از نظر جسمانی. این دو تا با هم کار می کنن و آدم رو به کلی از پا درمی آرن. با همه مردمی که اینجا هستند، من ناجورم. به هیچ کسی اعتماد نیست. بی اعتمادی هم خیلی سخته. با هیچکس روابط دوستانه نیست. یک محیط خیلی ناهنجاری ست. برا خودشون خوبه. ولی برای من یک محیط کاملاً ناجوری ست. درست مثل اینکه فرضاٌ شما یک قناری رو تو یه مرغدونی حبس کنید یا یک اردک رو. اون مرغها با هم خوبن و زندگی می کنن. ولی اون اردک نمی تونه اونجور زندگی کنه. سخت می شه. خیلی سخته.

جای بدی ست برای آدمی مثل من. اینجا گیر کردم و امید فقط زنده نگهم داشته. نمی خواهم اینجا، همچین جایی بمیرم. جایی برم من یه هفته زندگی کنم، بعد بمیرم. من گفتم که آدم خیلی ساده است، دریا رو می گیره، قدم می زنه، می ره جلو. اصلاً باقی رو، خود دریا این کارو می کنه دیگه. کمکی لازم نیست. همین جور که آدم قدم می زنه، می ره جلو، بعد کار تمام می شه. این کار آسونیه.»

شاید مهمترین سرگرمی بهجت الزمان گوش دادن به رادیو بود. او زبان فرانسه را به خوبی می دانست و از مسائل و حوادث جهان بی خبر نبود. با همان نظراتی که داشت به جهان می نگریست و می گفت:

«لبنانی ها چکار می کنن؟ افغان ها چکار می کنن؟ اینا همه رو می دونم که چکاره ان و سرمایه شون از کجاس؟ چون اینا همه رو می دونم، تحمل می کنم. مثل اینکه یه کسی از کشورش دوره، ولی خب از دور می تونه فکر کنه چکاره ان. ابرقدرت بازی است و تا این نئومحافظه کاران در امریکا هستند، زیاد تغییر نمی شه. مگر اینا برن کسان دیگه بیان، شاید اون وقت یک کمی تغییراتی بشه. چون با اینا نمی شه حرف زد.»

در پاسخ به سئوالم که حالا چه آرزویی دارید، گفت:

«آرزو دارم که فعلاً از اینجا رها شم، بیام بیرون. هر جا که شد و در اونجا دوباره شروع کنم به زندگی خودم. ارتباط با اشخاص داشته باشم، تا زنده هستم. من اگر چشمم کار نکنه، دستمم هم کار نکنه، مغزم کار می کنه. »

و اینکه اگر یکبار دیگر متولد شوید، چه می کنید؟

«یه کمی تغییرات می دم به زندگی خودم. به اقتصاد خودم هم فکر می کنم. یه اندازه ای به شرایط حیاتی خودم هم فکر می کنم. اینکه بی مهابا برای دیگران زندگی نخواهم کرد، بلکه مقداری هم برای خودم فکر خواهم کرد. که این واجبه مخصوصاً در کشور به قول معروف سرمایه داری باید سرمایه هم داشت. حالا اگر آدم سرمایه داری هم نشد لااقل یه تامینی، امکاناتی درست کنه، وضعیتی برای خودش که به مشکلات برخورد نکنه. من خودم به مشکلات برخوردم. »

- حالا من یک کلمه ای میگم که شاید خیلی خوب نباشه. یا خیلی ما تعبیر خوبی نداشته باشیم. ناچارم این کلمه رو بگم.  چه وصیتی داری؟

«چه وصیتی! من می دونید یه آدم خیلی تند و تیزی در بچگی ام بودم و خیلی جوان، جوانی شعبه ی دیوانگی. اونجوری بودم. در اوج بیگانگی. یه هم چه آدمی بودم، ولی حالا در این فکر هستم که زیاد نباید تندرو شد و باید خیلی با محیطی که آدم توش زندگی می کنه، حسابگر باشه که برای اون محیط چکار می تونه بکنه. چون ممکنه یک ایده ای خیلی عالی و بزرگ باشه، ولی عملی نباشه در اون محیط و به درد اون محیط نخوره و شاید به درد محیط های دیگه هم نخوره. شرایط اونجا هم بهم بخوره. چنانکه می بینیم که نشده، برای اینکه باز دوباره قالتاق ها بیان،  اشراف بیان. باز دوباره تفاوت مالی بالا می ره. توی اون مبارزه با سرمایه دار، سرمایه دار بوجود می آد. همه ی اینکارا می شه و این باعث می شه که یک چیز وسیعی از هم چنان می پاشه که از اصلش هم کوچکتر می شه. می دونید که روسیه، روسیه سفید و اوکراین اینا از هم جدا شدند. سه تا برادر بودند، اینام جدا شدند. هر کدام کشوری شدند. اینطوری می شه. اینکارا را چین الان در نظر داره که این چیزا پیش نیاد و در دنیا مداخله نمی کنه، ولی اونجا هم باز می بینیم که سرمایه دار پیدا می شه. زندان های دراز مدت. همین کارا را می کنن. برای اینکه انسان رو خوب نمی شناسیم ما. انسان اینجوری ست. همه دزد نیستن، ولی در جمع ثروت، اون حالت دزدی دارن، که دزد می خواد دزدی کنه. چاره ای نداریم و هیچ کاری هم نمی شه کرد، پس باید یه خورده ملایم تر رفت جلو تا اینکه گرفتار اون نشد. برای اینکه ما دیدیم که در اینجا اونهایی که دچار اون توده بازی بودن، خیلی صدمه زدن و هیچ منفعتی هم نرسوندند. صدمه جانی زدند، صدمه مالی زدند. وزیر شدند، وکیل شدند، ولی هیچ کاری هم انجام ندادند. اینجوری شد که  نتیجه هم این شد که  احمقانه حرف می زنند. حالا خیلی احمقانه حرف می زنند و اونایی که خیلی طرفدار کیخسرو و خسروپرویز بودن. اونا هم خیلی قدیمی فکر می کردن. آخه نمی شه که زندگی درست کرد و کیخسرو درست کرد. این کار هم اشتباه بود. این دو تا اشتباه در میان اون اشتباه، همه ی کارا خراب از آب دراومد. اشتباه  نکردن این بود که فکر نکنیم که  تاریخ ما چی بوده. تاریخ ما هر چی بوده، تاریخ بوده. فکر کنیم که چه جوری می تونیم در این تاریخ و این زمان رشد کنیم و اون فکرهای تند و تیز هم نکنیم که اصلاً برای کشور کوچکی مثل ما خیلی زوده. یا اگر هم باشه، برای ابرقدرت ها ممکنه. ابرقدرتها هم ضرر می کنن بازم.

و تلاش من اینه که باید خودمو نجات بدم. که بیام توی مردم. من نون و آبی می خورم و با مردم هستم. با مردم که هستم، بالاخره مفیدم و مضر نیستم و طبعاً با مردم مثبت روبرو خواهم شد. مردمی که بدرد می خورن، نه مردمی که بدرد نمی خورن. این آرزوی منه الان، نجات از اینجا. و بعضی وقتا میگن باید شکر کنی. گفتم شکر بیخودی هم نمی کنم. حالا اگر نجات یافتم از اینجا، اون وقت شکر خواهم کرد. اینکار رو باید بکنم که چی جوری از اینجا نجات یافت. که در طاس لغزنده افتاد مور -  رهایی از آن چاره باید نه زور. با زور، کاری نمیشه کرد. باید در فکر چاره اندیشی شد و از اینجا نجات یافت. من زندگی ساده ای می تونم بکنم و خرج زیادی هم ندارم. سالم هستم، ولی خب بالاخره عمری کردم.... آخه باید زنده باشم که فعال باشم، والا زنده نباشم که نیستم. زنده باشم، فعال هستم، چون مغزم کار می کنه. ممکنه قدرت کار اینجا را نداشته باشم، ولی خواهم داشت. اینجا میل ندارم، تو این باغچه از همه ی این چیزا بیزارم. دیگه زده شدم. یک چیزهایی هست که شما وقتی با دکتر روانشناس صحبت می کنی، دکتر روانپزشک پیشنهاد می کنه که این شخص باید محیط زندگی اشو عوض کنه. در نتیجه اون محیط زندگی، اون آدمو بیمار کرده. باید محیط زندگیشو عوض کرد، تا اون به سلامت برسه... و من همیشه در حال حرکت بودم. اینجا برام مثل یک زندانه. اون وقتها زندگی سخت بود، ولی می دونید، نشاط داشت. برای اینکه آدم در حال مبارزه بود. ولی اینجا نشاط نداره، مبارزه نیست، هیچی نیست. اینجا مثل اینکه  انسان مرده در واقع، زنده نیست. »

- دیگه از گذشته ها چه خاطره ای داری؟

«گذشته ها همه پر از فداکاری بود. هرجا منفعت جامعه در وسط بود، من از منفعت خودم گذشتم. من در واقع خیلی فداکاری کردم و به این ترتیب اینجا دارم فدا می شم و نمی خوام اینجوری فدا بشم. می خوام که با یک اجرای جدیدی که دارم، افکار نویی که دارم، آدم هایی که ممکنه به من نزدیک باشند، با اونا، ما هم پایه گذار یه افکار جدید باشیم. که البته مخالف دولت نیست. در هر دولتی افکار جدید می آد دیگه. مثل اینکه در تکنولوژی چیزهای جدید می آد، فکرهای جدیدم  می آد. من اونجوری هستم. »

- در این سالها کسی از بستگان، سراغی از شما گرفت؟

«نه، نه. اینجا کسی به من سر نمی زنه. اینجا هیچکس به من سر نمی زنه و کسان من هم می دونین از نوع من نیستن آخه. اونا از من نیستن اصلاً. اشخاصی هستن خیلی دور از من و اشخاصی خیلی دور هستن که خیلی نزدیکن و شما به من نزدیکین الان. برادروار می تونم با شما حرف بزنم باهاتون حرف بزنم یا مادروار. ولی در هر صورت با اونا هیچ رابطه ای ندارم. »

در 8 خرداد ماه سال 1386، بهجت الزمان هنگام عمل بینایی در بیمارستان امام حسین (ع) دچار حمله قلبی شد و درگذشت.

 

مسئولین محترم آسایشگاه سالمندان کهریزک باتوجه به حضور مداوم در کهریزک و تماس های تلفنی با بهجت الزمان، درگذشت ایشان را خبر داده و نظر به علاقه ای که خواهر نیما به یوش و خانه ی اجدادی داشت و پیشتر تمایلش را به حضور ابدی در کنار برادر اعلام کرده بود، با همراهی دوستداران نیما، جنازه اش را به یوش انتقال دادم و با اجازه ی دفن سازمان میراث فرهنگی کشور در کنار برادرش آرام گرفت.

چندین مراسم در تجلیل از شخصیت ایشان در یوش و کهریزک برگزار و در مورد ابعاد زندگی و شخصیت خواهر نیما صحبت شد.

بهجت الزمان اسفندیاری علاوه بر اینکه از خاندان بزرگ یوش و برادر پدر شعر نوین ایران بود، خود دارای منش و شخصیتی مستقل و یگانه بود و به عنوان زنی فعال و دانا، سعی در تحول و دگرگونی جامعه ی عصر خود داشت و این تفکر تا پایان عمر در نگاه مهربانش موج می زد. یادش گرامی باد.

 

آبان 1396 – محمد عظیمی

 

 

منابع:

1-    طاهباز، سیروس (1376) مجموعه کامل نامه های نیما یوشیج، چاپ سوم، تهران: انتشارات علم.

2-    یوشیج، شراگیم (1387) یادداشت های روزانه نیما یوشیج، چاپ اول، تهران: مروارید.

 

(این مقاله در کتاب مجموعه مقالات شناخت فرهنگ مازندران - شلاب - دفتر پنجم، ویژه نامه زن در فرهنگ بومی مازندران توسط اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان بابل به چاپ رسیده است.)

 

((براساس مادۀ 12 فصل سوم قانون جرایم رایانه ای هر گونه کپی برداری بدون ذکر منبع مجاز نیست))

مطالب مرتبط