نیما یوشیج

( چشمه ي كوچك )

تهران، اسد 1302

( چشمه ي كوچك )

گشتْ يكي چشمه ز سنگي جدا

غلغله زن، چهره نما، تيز پا،

گه به دهان، بر زده كَف چون صدف،

گاه چو تيري كه رود بر هدف.

گفت: ( درين معركه يكتا منم،

تاجِ سرِ گلبُن و صحرا منم،

چون بدَوم، سبزه در آغوش من

بوسه زند بر سر و بر دوش من،

چون بگشايم ز سر مو، شكن

ماه ببيند رخ خود را ز من.

قطره ي باران، كه درافتد به خاك،

زو بدمد بر گهرِ تابناك،

در برِ من ره چو به پايان بَرَد

از خجلي سر به گريبان بَرَد.

ابر، ز من حاملِ سرمايه شد

باغ، ز من صاحب پيرايه شد.

گل، به همه رنگ و برازندگي،

مي كُند از پرتوِ من زندگي.

در بُنِ اين پرده ي نيلوفري

كيست كند با چو مني همسري؟ )

 

زين نَمَط آن مست شده از غرور

رفت و ز مبداء چو كمي گشت دور،

ديد يكي بحر خروشنده اي

سهمگني، نادره جوشنده اي،

نعره برآورده، فلك كرده كر

ديده سيه كرده، شده زَهره در،

راست به مانند يكي زلزله

داده تنش بر تن ساحل يَلِه.

چشمه ي كوچك چو به آنجا رسيد

وانهمه هنگامه ي دريا بديد

خواست كَزان ورطه قدم دركشَد

خويشتن از حادثه برتر كشد

ليك چنان خيره و خاموش ماند

كز همه شيرين سخني، گوش ماند.

 

خلق همان چشمه ي جوشنده اند

بيهُده در خويش خروشنده اند.

يك دو سه حرفي به لب آموخته

خاطرِ بس بي گنهان سوخته.

ليك اگر پرده ز خود بَردرند

يك قدم از مقدم خود بگذرند

در خَم هر پرده ي اسرارِ خويش

نكته بسنجند فزون تر ز پيش.

چون كه از اين نيز فراتر شوند

بي دل و بي قالب و بي سَر شوند،

درنگرند اين همه بيهوده بود

معني چندين دَمِ فرسوده بود.

آنچه شنيدند ز خود يا ز غير

وآنچه بكردند ز شَرّ و ز خير

بود كم ار مدّت آن يا مديد

عارضه اي بود كه شد ناپديد.

وآنچه به جا مانده، بهاي دل است

كه آن هم افسانه ي بي حاصل است.

تهران، اسد 1302

مطالب مرتبط