نیما یوشیج

پرویز ناتل خانلری

پرویز ناتل خانلری در سال 1292 در تهران متولد شد. پدرش میرزا ابوالحسن خان خانلری(اعتصام الملک) از مردم بابل استان مازندران بود که در وزارت دادگستری و امور خارجه خدمت کرد و بیش از ده سال کاردار سفارت ایران در روسیه بود.

 خانلری آموزش متوسطه را در سال 1311 به پایان رساند و به دانشسرای عالی و دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران وارد شد و با بزرگانی چون ذبیح الله صفا، محمد معین، علی اکبر شهابی و حسین خطیبی هم‌دوره شد. در این دوره به تدریس در دبیرستان تمدن (در خیابان نادری) نیز پرداخت و عصرها در کافه‌ی نادری با صادق هدایت، مسعود فرزاد و مجتبی مینوی (گروه ربعه) دیدار می‌کرد. او سرانجام در سال 1314 دانشنامه‌ی کارشناسی زبان و ادبیات فارسی را دریافت کرد و پس از گذارندن دوره‌ی خدمت نظام وظیفه در سال 1315 به خدمت وزارت فرهنگ در آمد و به دبیری دبیرستان‌های رشت فرستاده شد.
خانلری کارهای ادبی خود را با نوشتن مقاله و سرودن شعر آغاز کرد. اولین مقاله او در سال 1310 در روزنامه اقبال به چاپ رسید. در سال 1310 "دختر سروان" را از فرانسه ترجمه کرد و همچنین نامه " به شاعری جوان " از آثار او می باشد.
  خانلری در سال 1320 به خدمت دانشگاه تهران درآمد و در سال 1322 از رساله‌ی دکترای خود با عنوان "چگونگی تحول اوزان غزل و تحقیق انتقادی در عروض و قافیه" به راهنمایی استاد فروزانفر و داوری ملک الشعرای بهار و تدین دفاع کرد و دانشیار دانشگاه تهران شد،
  خانلری در سال 1320  با خانم زهرا کیا ازدواج کرد که از نخستین استادان زن دانشگاه تهران به شمار می‌آید. او در سال 1327 با بهره‌گیری از فرصت مطالعاتی خود به پاریس رفت و در دانشگاه سوربن و انستیتو فونتیک پاریس، در باره‌ی زبان‌شناسی و فونتیک زبان فارسی مطالعاتی انجام داد و دوره‌ی زیباشناسی را در دانشگاه آزاد پاریس گذراند و نخستین کرسی تاریخ زبان فارسی را در سال 1330 در دانشکده‌ی ادبیات تهران بنیان گذاری کرد. 
ناتل خانلری در زمینه های مختلفی فعالیت می کرد. او از عالیرتبگان حکومت ایران بود و در سالهای 1330 به مقام استانداری آذربایجان رسید. پس از آن، سالها معاون وزارت کشور و مدتی وزیر آموزش و پرورش و چهار دوره سناتور انتصابی مازندران بود.
  از دیگر اقدامات وی، تأسیس « بنیاد فرهنگ» در سال 1344 بود که با همکاری عده ای از پژوهشگران آغاز به کار و در مدت فعالیتش بیش از 300 عنوان کتاب را چاپ و منتشر کرد.
دبیر کلی بنیاد فرهنگ ایران، مدیر کلی سازمان پیکار با بیسوادی، ریاست فرهنگستان هنر و ادب ایران و پژوهشکده فرهنگ ایران نیز از دیگر مسئولیت های ناتل خانلری می باشد.
خانلری در سال 1341 به وزارت فرهنگ در کابینه علم رسید. در همین دوران بود که او طرح سپاه دانش را ارائه نمود و براساس این طرح 15 هزار نفر از سربازان به عنوان معلم راهی روستاها شده و به آموزش مردم می پرداختند. دکتر خانلری تا آخرین روز سقوط رژیم پهلوی سناتور مجلس سنا بود.
مهمترین کار دکتر خانلری انتشار مجله ادبی ماهیانه سخن بود که مدت 35 سال آن را بطور مداوم منتشر کرد و این مجله تا سال 1357 منتشر و در 27 مجلد چاپ گردید.
دکتر پرویز ناتل خانلری که در ادب گذشته ایران و نیز ادبیات فرانسوی آگاهی داشت، کار شاعری خود را با قصیده و غزل آغاز نمود و به قولی نخستین نقاد و مفسر شعر تغزلی و غنایی معاصر است. وی سال ها پیش از آن که مجله «سخن» را دایر کند شعر می سرود و با نیما آشنایی داشت،
اولین نامه ای که از نیما در دست است به سال 1307 نوشته شده، که حاوی نکات مهمی از نصایح نیما به پرویز است. در سال 1309 ناتل خانلری را جهت چاپ کتاب مرقد آقا انتخاب می کند که به چاپ نمی رسد. نیما شعرهایش را جهت چاپ در مجلات پایتخت به ناتل می داد. آخرین نامه نیما به ناتل خانلری در سال  1319 نوشته شده است و گویا از آن پس ارتباطی نداشته اند. در سال 1322 نامه ای از طرف مجله سخن خانلری برای نیما فرستاده می شود که در  جواب طرح چند پرسش در باره شعر نو، نیما پاسخ می دهد که: شما دیر رسیدید قطار حرکت کرده است. نیما هرگز با مجله  سخن همکاری نکرد و در یادداشتی او را شاگردی یاغی می نامد که حالا استاد دانشگاه و چاروادارِ فرنگستان شده است.
دکتر خانلری در سالهای پایانی زندگی، سخت بیمار و رنجور شد. جراحی های متعدد و شکستگی استخوان ران در 5 سال آخر عمر، او را ضعیف نمود و بالاخره در صبح پنجشنبه اول شهریور 1369 در سن 77 سالگی رخت از جهان بربست و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. 
***
مجموعه آثار
(شعر) - ماه در مرداب 1343
(تحقیقات) - تحقیق انتقادی در عروض فارسی 1326 - وزن شعر فارسی 1337 - زبان شناسی و زبان فارسی 1343 - فرهنگ و اجتماع 1345 - شعر و هنر 1345 - دستور زبان فارسی 1352
(تصحیح متون) - چند نکته در تصحیح دیوان حافظ 1337 - غزلهای حافظ شیراز 1337 - دیوان شمس الدین محمد حافظ شیرازی 1359 - سمک عیار جلد اول 1338 - سمک عیار جلد دوم 1344 - داستان بید پای 1367
(ترجمه ها) - دختر سروان ار پوشکین - چند نامه به شاعری جوان از راینر ماریاریلکه - مخارج الحروف از ابن سینا - تریستان و ایزوت از ژوزف بدیه - شاهکارهای هنر ایران از آرتور اپهام پوپ -  افسانه قلب هیمالایا از لوکنت دولیل - پدرکش از گی دومو پوسان - در یکی از شبهای بهار از گی دومو پوسان - مطرب لز هانری بردو - معجزه سرما و گرما از هانری بردو - پدر از فرانسوا کوپه - لیژمان از منتسکیو - مناجات از فردریک بوتیه - دستمال از ژوزف مونته - توفان از ویلیام شکسپیر
(منتخبات ادب فارسی) - بهرام چوبین - رستم و سهراب - یوسف و زلیخا - چهار مقاله - پیر چنگی - سفرنامه ناصرخسرو
(آثار دیگر) - دوره های مجله سخن - نثر معاصر ایران - پست و بلند شعر نو - تاریخ ایران پیش از اسلام - دستور زبان فارسی - ترانه ها
****
منظومه شعر" عقاب"
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی نا چار کند
دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار
گشت بر باد سبک سیر سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر ولوله گشت

وان شبان، بیم زده، دل نگران
شد پی برّه ی نوزاد دوان

کبک، در دامن خار ی آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ی مرگ، نه کاری ست حقیر
زنده را فارغ و آزاد گذاشت

صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها ازکف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سا له ها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت که: ‹‹ ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم آن چه تو می فرمایی ››

گفت: ‹‹ ما بنده ی در گاه توییم
تا که هستیم هوا خواه تو ییم

بنده آماده بود، فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

دل، چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم ››

این همه گفت ولی با دل خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه، کنون
از نیاز است چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب
که:‹‹ مرا عمر، حبابی است بر آب

راست است این که مرا تیز پر است
لیک پرواز زمان تیزتر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت

گر چه ا زعمر،‌ دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز؟

پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم بازپسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ پلید است که بود

عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه ی این عمر دراز؟
رازی این جاست، تو بگشا این راز››

زاغ گفت: ‹‹ ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست

ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود؟

پدر من که پس ا زسیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که برچرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز ز بر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند

هر چه ا ز خاک، شوی بالاتر
باد را بیش گزندست و ضرر

تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ بود، پیک هلاک

ما از آن، سال بسی یافته ایم
کز بلندی، ‌رخ برتافته ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش ار گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمان ست
چاره ی رنج تو زان آسان ست

خیز و زین بیش، ‌ره چرخ مپوی
طعمه ی خویش بر افلاک مجوی

ناودان، جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که صد نکته ی نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم

خانه، اندر پس باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده ی الوانی هست
خوردنی های فراوانی هست ››

****

آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ

بوی بد، رفته از آن، تا ره دور
معدن پشه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه

گفت: ‹‹ خوانی که چنین الوان ست
لایق محضر این مهمان ست

می کنم شکر که درویش نی ام
خجل از ما حضر خویش نی ام ››

گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند

****

عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر

سینه ی کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه ی او

اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری، ریش
گیج شد، بست دمی دیده ی خویش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر

فرّ و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست

دیده بگشود به هر سو نگریست
دید گردش اثری زین ها نیست

آن چه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و بر جست ا ز جا
گفت: که ‹‹ ای یار ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز

من نی ام در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››

****

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک، همسر شد

لحظه‎ یی چند بر این لوح کبود
نقطه ‎یی بود و سپس هیچ نبود.
                                                 پرویز ناتل خانلری

مطالب مرتبط