نیما یوشیج

سیمای معشوق و کیجـا در رباعیات و روجای نیما

نیما یوشیج شاعر دوران­ ساز و پدر شعر نو فارسی، تبلور نواندیشی در باره ­ی انسان عصر مدرن است. مهم­ترین محور مدرنیته شکل‌گیری فرد است به مثابه­ ی چهره­ ی اصلی جهان مدرن. این توجه ویژه به فرد و تأکید بر نقش محوری آن، در عرصه ­ی ادبیات، فراگیر می‌شود و شعر اصیل معاصر فارسی نیز با روشن­ بینی شگرف بنیان‌گذار آن نیما یوشیج از این تأثیرپذیری بر کنار نمی­ ماند (جهان بگلو، 1376: 10). در این مقاله با تکیه بر دو اثر کلاسیک نیما یعنی رباعیات و روجای او، جوهر تفکر او درباره­ ی معشوق و زن و نقش­ های متفاوت اجتماعی آن مورد ارزیابی و مقایسه قرارگرفته ­است. هدف مقاله این است که مشخص کند آیا معشوق و کیجا در این دو منظومه مانند هم هستند و یا با هم تفاوت­ هایی دارند. پیشینه­ ی پژوهش درباره­ ی شعر روجا، پژوهش­ هایی جز آوانگاری و ترجمه ­هایی که از آن به دست محمد عظیمی و مجید اسدی صورت گرفته، از شمار انگشتان دست نمی ­گذرد. منصور علی­ اصغری (1391) پایان­ نامه ­ی ارشد خود را که بعدها آن را در قالب کتاب «نیمای تبری» درآورده به بررسی موضوعی اشعار تبری نیما پرداخته است. عنوان پایان نامه­ ی آقای حسین حسین­ پور (1395) نیز مقایسه­ ی رباعیات نیما با روجای وی از لحاظ مفهومی و تصویری بوده است. اما اختصاصاً درباره­ ی موضوع پژوهش مقاله یا کتابی دیده نشده است.

پرسش­ های پژوهش

این مقاله به دنبال پاسخ دادن به پرسش­ های زیر است:

ـ آیا رویکرد نیما به معشوق در رباعیات و کیجا در روجا، تحت تأثیر رویکرد شاعران سنتی به معشوق است؟

ـ آیا در نگاه نیما به معشوق در رباعیات و کیجا در رباعیات، همانندی و ناهمانندی است؟

 

کلیـات

از نظر فلسفی، عاطفه­ ی عشق در فلسفه­ ی افلاطون و نوافلاطونیان و فلسفه­ ی اشراق ایرانی و فلسفه­ ی باطنیه مورد بحث قرارگرفته ­است. اخوان الصفا و صدرالدین شیرازی گویند: عشق به معنی عام خود ساری در تمام موجودات و ذرات عالم است و هیچ موجودی در عالم نیست مگر آنکه به حکم عشق فطری ساری در موجودات در حرکت است (دهخدا، 1373: 14024).

از میان عواطف و ویژگی­ های اخلاقی انسان، دوست­ داشتن به هرآن­چه نفس او را به شماره می­ اندازد از اهمیت خاصی برخورداراست. این ویژگی که ریشه در فطرت آدمی دارد در همه ­ی دوران­ های تمدن بشری ارزش فراوانی داشته ­است. عشق به زندگی، جاودانگی، قدرت و ثروت، زن و فرزند و پیشرفت و رفاه و... مایه­ ی تعالی انسان و گام برداشتن به آینده­ ای متفاوت از گذشته بوده ­است و زمانی که شکل افراطی یا منفی به خود می­ گیرد مذموم می­ شود و عاشق از سیر متعالی خود بازمی‌ماند. پرسش در مورد ذات معشوق همواره در روان انسان­ها بوده­ است؛ پرسش از راز قدرت عشق و این نکته که انسان چگونه می­ تواند شخص دیگری را آن چنان برتر از خود بپندارد که گاهی حتی تا حدّ پرستش او را عزیز بشمارد. هر مرد در جهان درونی خود تصویر زنی جاودانه را دارد نه جلوه و تصویر این یا آن زن به خصوص را....از آن­جا که این تصویر ذهنی ناخودآگاه ­است و در نتیجه همیشه به طور ناخودآگاه بر محبوب و معشوق پرتوافکن و بازتابیده­ می­ شود. این زن جاودانه در روانشناسی یونگ، آنیما (ANIMA) است (شمیسا، 1386: 128). این معشوق که از آغاز همراه روح فرد است و از عهد ازل وی را دوست داشته­ است، همان زن جاودانه­ ی روان اوست؛ زن اسطوره­ای و فرازمینی، مادینه­ ی هستی و تکیه ­گاه وجود...که رنگ و بویی معنوی دارد (کاظمی، 1388: 86). در حوزه­ ی ادبیات سنتی، به طور کلّی زن اغلب به حاشیه رانده شده است و حتی در آثاری که بر اساس محوریّت زنان بنیاد یافته است، نیز آن­ها حضوری مستقل ندارند و مردگونه تصویر شده ­اند و در مواردی خواننده ­ی این متون با ادبیاتی زن ستیز روبه‌رو می­ شود. بخش‌هایی از شاهنامه، بعضی از داستان­های مثنوی معنوی و ابیاتی از خاقانی و نظامی و دیگر گویندگان در این مورد مثال­ های قابل توجهی هستند. این روند تا اواخر دوره ­ی قاجار و صدر مشروطیت ادامه می ­یابد. در این دوران زنان در عرصه­ ی اجتماع حضور قابل توجهی از خود نشان دادند (آفاری، 1377: 45-60). معشوق پیش از انوری «کنیز شاعر است و برای شاعر رود می ­نوازد و آواز می‌‌خواند» (شمیسا، 1382: 47) و گاهی هم «ترک لشگری یا شاهدی خنثی یا ختایی بوده است» (محجوب، 1350: 501). عشق به معشوق نشان­ دار یا بی­ نشان در دوره­ های مختلف ادبیات فارسی نمودهای گوناگونی دارد؛ این معشوق می­ تواند مرد یا زن به­ خصوصی باشد یا در مقام بالاتر به حضرت احدیت اشاره داشته باشد که در ادبیات عرفانی و صوفیانه نمایان­ است. زمینی یا آسمانی بودن معشوق بی تأثیر از ساختار اجتماعی نیست؛ چنان­که به علت رفاه اقتصادی در قرون چهارم و پنجم، معشوق زمینی بوده و به تدریج به علت برباد رفتن سرمایه­ های اقتصادی و اجتماعی جامعه، و از بین رفتن یا استحاله‌ی فرهنگ ایرانی، کم کم معشوق جنبه ­ی آسمانی و مثالی پیدا می‌‌کند و از دسترس انسان زمینی دور می­ شود. از زمان ظهور سنایی، حضور پر رنگ معشوق را به ویژه در غزل می­ شود دید که از هرگونه عیب و نقصی به دور است و دارای خصوصیات اخلاقی آرمانی و فراتر از تصور انسانی است. او آگاه به همه­ ی نیازهای عاشق است و مصالح او را از خود او بهتر می­ داند. عاشق راستینِ چنین معشوقی، در سایه ­ی حمایت او می‌‌بالد. این چنین معشوقی برای عاشق به جای خالق می­ نشیند و شاعر عاشق­ پیشه، سوز و گداز عارفانه‌ی خود را که سرشار از عبادت به درگاه خداوند احدیت است نثار چنین معشوق می ­کند و با تمام وجود توحید را با او به تکرار می‌نشیند. در این ادبیات معشوق و خداوند یکی هستند و از عاشق راستین چیزی جز خواهش و نیاز دیده نمی­ شود. در دنیای معاصر به دلیل تحولات تاریخی، اجتماعی و فرهنگی.... حضور هر چه بیشتر معشوق در اجتماع، دیدار آن­ها برای عاشقان بسیار ساده­ تر از گذشته است. عشق و چگونگی بیان آن در عصر جدید با ادوار گذشته تفاوت­ هایی کرده است. انسان امروزی تا حدودی از کلیشه­ های عشق می­ گریزد و سعی می­کند با پرهیز از روابط تیپیک، به عشقی متفاوت و منحصر به فرد دست یابد؛ بنابر این هر رابطه­ ی عاشقانه معادله­ ی تازه ­ای است و هویت متفاوتی دارد، با این رویکرد به تعداد انسان‌هایی که تا کنون عشق را تجربه ­کرده­اند، حالت خاص عاشقانه وجود دارد. هرچند افراد و ذهنیت­ ها و تجربه­ هاشان با هم متفاوتند و موقعیت­ ها و دوره­ های زندگی­شان نیز یکسان نیست و ارزش ­ها و گرایش ­های فرهنگ عاشقانه بشری نیز گوناگون است؛ هر رابطه­ ی عاشقانه نیز وجه تازه­ ای بر این گوناگونی می­ افزاید (مختاری، 1378: 179). در عصر معاصر با توجه به پیشرفت تمدن بشری دیدگاه شاعران به زن و معشوق با گذشته فرق کرده­ است. زن از پستو و انزوا وارد اجتماع شده و حقوق برابر اجتماعی نسبت به مرد پیدا کرده و همین موضوع باعث شده است که معشوق در شعر و ادبیات معاصر، زمینی­ تر و کاملاً در دسترس باشد و عینی گردد. در ادبیاتی که معشوق عینی است، دیگر آن احترام و ارزش بالایی که برای معشوق در ادبیات عرفانی قایل بوده­ اند؛ به گونه ­ای که عاشق با تمام وجود در او محو می­ شد اثری دیده نمی شود. عاشق در بسیاری از آثار ادبی معاصر، موجود خودخواهی است که برای رسیدن به خواسته­ های مادی خویش به برکشیدن محبوب خویش بر می­ خیزد و چون به خواسته ­ی خویش می­ رسد دیگر از قداست معشوق اثری دیده نمی­ شود. مجموعه اشعار نیما شامل شعرهای کلاسیک، نو و اشعار مازندرانی به نام روجاست. نیما درباره­ ی رباعیات خود گفته اگر رباعیات نبودند من شاید به مهلکه ­ای ورود می‌‌کردم. رباعیات وصف ­الحال زندگی نیماست. رباعیات رازنگهدار عجیب زندگی نیماست. یکی از کارکردهای رباعیات برای کماندار کوهستان، کارکرد روانی است؛ چنان­که اگر رباعیات نمی ­بود زندگی به کام وی تلخ و ناشایست می­ شد. روجا که اشعار مازندرانی نیماست بستری دیگر برای نمایش من واقعی قهرمان کوهستان است. نیما در سرودن اشعار مازندرانی هدف ­های فراوانی را دنبال می‌‌کرده­ است. شاید مهم ­ترین هدف نیما در سرودن روجا، وارد کردن شعر مازندرانی به حوزه­ ی دغدغه ­های اجتماعی بود. نیما با سرودن روجا خواست این نکته را یادآور شود که شعر مازندرانی توانایی بازتاب دادن اندیشه­ های جدید اجتماعی را دارد. هدف دیگر نیما در سرودن شعر مازندرانی حفظ زبان مازندرانی است؛ چنان‌که یکی از راه­ های حفظ زبان شعر است. نیما با سرودن شعر مازندرانی به حفظ هویت قومی، در برابر هویت غالب پرداخت. نیما در روجا توانست بیشتر دغدغه‌هایش را که در شعر فارسی به بیان آن دست یازید، این دغدغه­ ها را به زبان مازندرانی بیان کند. نیما در رباعیات و اشعار مازندرانی، فراوان از معشوق و کیجا سخن به میان آورده است. کیجا در زبان تبری به دختری اشاره دارد که هنوز در خانه­ ی پدری به سر می‌‌برد و سایه­ ی همسر را بالای سر خود ندیده ­است.

تجزیه و تحلیل

در این بخش نخست ویژگی­ های معشوق در رباعیات آورده می ­شود؛ آن­گاه ویژگی­ های معشوق روجا که در قالب کیجا نمایان است ذکر می­ شود و در پایان همانندی­ ها و ناهمانندی­ های این دو سنجیده می­ شود.

معشوق در رباعیات نیما
معشوق در رباعیات نیما، ادامه­ ی معشوق در ادبیات کلاسیک فارسی است. همان­گونه که معشوق در ادبیات فارسی مظهر قدرت مطلق است و عاشق با او به گفت­ وگو می ­نشیند و مناجات می­ کند، نیما در رباعیات با خداوند به گفتگو می­ نشیند و در خیال، پاسخ او را در ذهن و باطن خود می­ شنود و پرسش­ هایی که از او می‌‌خواهد را با توجه به تعلیمات و باورهای مذهبی خود پاسخ می­ گیرد.
شکوه و جلال معشوق در آن است که نه تنها دل عاشق، بلکه سراسر جهان را در سیطره و نفوذ خود داشته باشد، منشأ آرایش و نشاط کون و مکان باشد (یثربی، 1385: 241) گویند در مقام عشق گاه باشد که عاشق از خود بی خود و بی خبر شود به نحوی که معشوق را در حال حضور نشناسد و جویای او باشد؛ هم­چنان­که از مجنون حکایت کنند که روزی لیلی از جانب مجنون می­ گذشت. خواست که با مجنون صحبت کند. او را بخواند، مجنون چندان در فکر و یاد لیلی  فرو رفته­ بود که او را نشناخت و گفت عذر من بپذیر و دست از من بدار که یاد لیلی مرا از ذکر و اندیشه­ ی هر موجودی فارغ و از یاد خویش مشغول داشته است و مرا سخن گفتن با غیر نیست. این مرتبه پایان مقامات وصول و قرب باشد (دهخدا، 1373: 14024). این عشق لطیفه­ ی الهی است که در رگ و پی آدمیان جاری است:
چون آب به آوندم در ریخته ­اند    .             در گونه­ ی من رنگ وی آمیخته ­اند        
در من به گمان خام منگر به خطا    .           من آنم و آن چنان که انگیخته­ اند       
 (541-7)
 معشوق قبله­ گاه همه­ ی موجودات جهان است و هستی دل­باخته­ ی اوست؛ هرچند خود نهان است و با معرفت دلدادگان معشوق می­ شود او را شناخت:
تا دور جهان قبله­ ی دل ساخت ترا     .        هرکس به تو کرد روی، دل باخت ترا   
در پـرده نهانـی که کَسَت نشناسد     .       هرکس کـه مـرا بـدیـد بشنـاخت تـرا    
(520 -5)
یکی از مهم­ترین پاردوکس­ های عرفانی این است که با این که خداوند از رگ گردن به انسان نزدیک است، هیچ وقت وصال واقعی ممکن نیست؛ این موضوع از موتیف­ های ادبیات عرفانی در باره­ ی معشوق ازلی است که در رباعیات نیما نیز بازتاب یافته است:
گویند که: می­ گویم هر چیز من اوست     .      آری شده جان و تن من یک­سره دوست        
می­ گوی بدو: فراقت آن کرد کـه گر     .             باز آیی و بینیم، نِیَم جز رگ و پــوست      
(529-5)
بنماید هر سو که نیازم باشد          .       .       پوشد به دلم روی که رازم باشد       
فی­ الجمله چو در می­ نگرم قبله­ ام اوست           باید به همه سوی نمازم باشد 
(538-4)
در چنین عشقی عاشق از خود اختیاری ندارد و هر چه هست معشوق است. اوست که می‌‌بخشد و می­گیرد و هدایت عاشق با نظر تأیید او صورت می­ گیرد و لطیفه­ ی عشق را اوست که به عاشق می­ دهد.
چنگ و نی در شعر و سنت ادبی نمادی از عارف عاشق است که از خود اختیاری ندارد و این معشوق نوازنده است که او را می ­نوازد:
چون چنگ گرم به گوش‌مالی دانم    .     آنی که در افکنی به گوش آن خوانم  
بر قدر کفاف اگر نگردیدم من                  بر قدر کفاف من تو می­ گردانم  .    
(562-11)
 در باور عارفان و شاعران باورمند همه­ ی موجودات تسبیح­ گوی حقند و جهانیان آنی از ذکر او غافل نیستند و همیشه مست روی او. نیما نیز در رباعی زیر جهان را میکده ­ای می‌‌داند که همه ­ی موجودات مست وجود این قدرت برتر هستند و آنی از ذکر او غافل نیستند:
گفتم ز چه در فکر فرویند همه        .        بر یاد کدام گفت­ وگویند همه  
جامیم نهادند به پیش و گفتند         .        در میکده مست روی اویند همه    
 (569-11)

زیبایی­ های معشوق و ویژگی­ های عاشق
در ادبیات عرفانی، معشوق مطلق است؛ چنان­که عارف حاضر است برای نگاهی از او، جان خود را نثارش کند. در ادبیات غیر عرفانی هرچند معشوق مطلق نیست، از حرمت برخوردار است و خصوصیاتش در نهایت کمال است. جمال معشوق است که عاشق را شیفته می­ کند؛ زیبایی عشق آفرین است و جمال از عشق که زاییده ­ی آن است تفکیک ناپذیر است. عشق که نخستین فرزند جمال است با خود گرما و نیرویی به همراه دارد که همه­ ی موجودات هستی را به حرکت درمی ­آورد. «حسن هر جا که هست، جلوه­ ای از حسن ذاتی حق و تابشی از آفتاب شاهد ازلی است و همان جمال جمیل حق است که در مظاهر جسمانی متجلی می­ گردد و دل­ها را صید می­ کند» (ستاری، 1389: 209).
شاعران برای توصیف چنین معشوق رؤیت و درک نشدنی و دست نیافتنی، چاره ­ای جز استفاده از اصطلاحات زبان عشق زمینی نداشتند؛ برای همین او را مانند هر معشوق زمینی به تصویر می­ کشیدند که در اوج زیبایی و کمال بود:
دل برد ز من آن سر زلفین دو تا      .        دو چشم تو گشتند در این کار گوا
افسوس! چو این هر دو ز یاران تواند     .    پیداست چه برد خواهم از تو به جفا . 
(520-2)
نگاه یار همیشه فتّان و سحرانگیز است و هدف آن تیر نگاه، دل عاشق است. نگاه، آغاز ارتباط دو یار به هم است و در اولین نگاه عاشق، دلباخته­ ی معشوق می ­شود و این آغازی برای سرباختن دلداده است و این معشوق است که با غمزه ­های خود قصد شکار دل عاشق دارد: 
دل دید چو در ناوک چشم تو چه­‌هاست    جا برد به گیسوی تو کانجاش پناست  
چندان که بدو گفتم بشنود از من     .            بیچاره ندانست که آن دام بلاست
(527-10)
توصیف چشم و روی و موی یار، از موتیف ­های توصیفی ادبیات غنایی است. نیما نیز به پیروی از سنت شعری شاعران گذشته، چشم یار را مست و فتّان و سحرانگیز می­ داند:
گفتا چه کنم ز شکوه­ی جانسوزت    .      گفتم چه کنم ز ناوک دلدوزت   
دیروز بُرد نیمی از جان مرا          .           با نیم دگر تا چه کند امروزت 
 (525-3)
ـ گیسوی یار مأمن دل عاشق است. طبق سنت ادبی، گیسوی یار سیاه و پیچ در پیچ است که در هر پیچ و حلقه از آن، دل هزاران عاشق پناه گرفته ­است و با به باد دادن گیسو و شانه‌کردن آن دل­های عاشقان است که به زمین می­ ریزد:
در گیسوی وی راهم افتاد به شب   .        وز سیل سرشک پا نهادم به تعب    
گر جان نبرم در این میان، عیب مگیر           جان دادن اندر این میان نیست عَجب     
(523-8)
گفتم چه شبی؟ گفت ز گیسوی من است   .  گفتم چه رهی؟ گفت بر ابروی من است
گفتم چو تو با منی چه غم؟ گفت آری    .        اما دل تو بی­خبر از خوی من است  
(526-10)
ـ لب معشوق طبق سنّت ادبی شفابخش است و داروی درد عاشق؛ شیرین، لعل­ گونه و عناّبی است. هم­چنین غنچه­ وار و چون پسته است و گویی از آن در صورت یار نشانه ای نیست. نیما هم در رباعیات بر طبق سنت ادبی رفته است:
گفتم دلم از دهان تنگت شده تنگ     .       گفتا فشرد به تنگنا، سنگ ز سنگ 
گفتم اگر آغوش تو بگشاید. گفت:     .        نیما! دگرت نیست در این حنّا رنگ   
 (557-1)
ـ قامت یار متناسب و راست است چونان سروی خوش­ خرام که خم به قامت او راهی ندارد و خرامان می­رود و اعتنایی به چمن و گل نمی ­کند.چو برمی­ خیزد قیامت به پا می­ کند و تماشایی است. نیما نیز به پیروی از سنت گذشتگان از معشوق خویش در رباعی چنین تصویری در ذهن دارد:
بالای خوش و چهره ­ی دلجو را باش    .          گر چند از این سویی آن سو را باش   
از ما همه آشتی و با وی همه قهر!      .        بازش گله ها ز ما بود، او را باش  .    
(552-11)
ـ عشق به معشوق، غم را بر جان عاشق پیشکش می­ کند؛ ازاین رو سروده­ هایش مملو از سوز و گداز عاشقانه است. اما همین غم است که راهبر او در ظلمت گمراهی‌هاست:
گفتم عشقت، گفت خراجت از من       .          گفتم غم آن؟ گفت علاجت از من    
گفتم چه مرا به کف از این باشد؟ گفت:            بازار سخن چنین رواجت از من  
(566-4)       
افروخت مرا، که شمع افروخته بِه     .         پس سوخت مرا، که حرف با سوخته به   
اکنون که بدو سوخته و افروخته ­ام     .        می­ گوید: بس! که چشم بر دوخته به
 (569-1)
ـ شکایت از معشوق؛ در ادبیات عرفانی شکوه ­ای از معشوق دیده نمی­ شود، اما شکایت از معشوق زمینی در ادبیات عاشقانه فراوان دیده می­ شود:
گفتم چو ز تو مهر دل من بگسست    .        قهر دل تو از چه به رویم در بست؟ 
گفتا همه هست لیک از قهر و صفا       .      آنی که تو می­ خواهی ناید در دست
 (528-7)
ـ عشق معشوق خواب و آرام و قرار عاشق را می­ رباید:
دل آب شد و ز راه چشمم همه ریخت        از بس به دلم خیالت آتش انگیخت  
دیدم که به دریایم اندر در خواب                کاوای تو آمد و مرا خواب گسیخت  .    
 (524-10)
ـ عشق، موهبتی فطری و هدیه ­ای الهی است و با قضای الهی گره خورده است:
گفتم: که دلم به عشق مجبور چراست؟     .     گفتا: به لبت رغبت با نور چراست؟ .       
از هر طرفی روی، به من باز آیی             .       اما نظر تو بر ره دور چراست؟  
 (525-9)
ـ نزاع میان عقل و عشق از موضوع ­های کهن ادبیات غنایی و عرفانی­ است. رباعیات که مجالی برای دلدادگی نیماست او را بر آن داشت از این جنگ دیرینه سخن گوید:
گفتم غم من؟ گفت که افزون دارش    .       گفتم چشمم؟ گفت که جیحون دارش  
گفتم ندهد عقل اگر این فتوی؟ گفت:      .   نامحرم را ز خانه بیرون دارش 
(553-3)
ـ معشوق در رباعیات نیما مطابق با سنت گذشتگان نسبت به عاشق بی اعتنا است و دلی بی‌رحم دارد و کام عاشق را در وصال شیرین نمی­ کند:
گفتم: صنما! عمر منی، برد شتاب     .     گفتم: تو چنان بخت منی، رفت به خواب   
گفتم: همه در عشق تو بسته است دلم     .   تو عشق منی. خنده زد و گشت عذاب! .    
(522-9)
ـ وحدت و یگانگی عاشق و معشوق؛ از جمله مفاهیمی است که در ادبیات عرفانی نمود یافته ­است. این ارتباط هرچه عمیق­ تر باشد اثر وجودی عاشق کم­رنگ­ تر می­ شود و تا آن جا پیش می­ رود که دیگر نشانی از عاشق نخواهد بود. واضح است که معشوق نمی­ تواند زمینی باشد؛ چراکه عشق به هم نوع فراز و فرودهایی دارد که عشق به یگانه­ ی هستی بخش فاقد آن نواقص و کم و کاستی­ هاست.
«اما نهایت عشق آن باشد که فرق نتوان کرد میان ایشان (شاهد و مشهود، عاشق و معشوق)؛ اما چون عاشق منتهی عشق شود و چون عشق شاهد و مشهود یکی شود، شاهد مشهود باشد و مشهود شاهد. تو این از نمط حلول شماری و این حلول نباشد، کمال اتحاد و یگانگی باشد و در مذهب محققان جز این دیگر نباشد.» (عین القضات همدانی، 1377: 115)
جامی درباره­ ی عشق والا به خداوند هستی می‌‌گوید: «اگر جلال او از درون پرده­ی معنی بر عالم ارواح تاختن آرد محب را چنان از او بستاند که نه رسم ماند و نه اسم. این­جا محب نه لذّت شهود یابد و نه ذوق وجود شناسد.» (جامی، 1383: 121)
در خانه چراغم از تو افروخته است             از تو دل من حرف بیاموخته است    
بیگانگی­ ای نیست منم از تو و تو               بازارت گرم از من دلسوخته است 
(527-2)
گویندکه: می­ گویم هر چیز من اوست         آری شده جان و تن من یک­سره دوست      
می­ گوی بدو: فراقت آن کرد که گر                 باز آیی و بینیم، نیم جز رگ و پوست         
(529-5)
ـ سرمست و سرکش و مست و می­خواره و بدعهد و شوخ­ بودن از صفات معشوق در شعر کلاسیک فارسی و رباعیات نیماست. معشوق در ادبیات فارسی سرشار از نشاط و سرزندگی است. کامکار است و امید فردای وصال با اوست. ازاین­ رو در سنت شعر فارسی تصویری که از معشوق به چشم می­ خورد سرمستی و شور زندگی است؛ آن چیزی که عاشق برای فرار از یک­ نواختی زندگی به دنبال آن است:
آمد ز درم دوش مَهَم سرکش و مست        می­ خواست دلم آوَرَد از مِهر به دست         
گفتم: اگرم فکر رها دارد. گفت:                جز فکر مَنَت مگر به سر فکری هست؟   
(529-1)
بنشست به در ز پرده، می­ خورده و مست     چشمش چو به من فُتاد در پرده نشست 
با من نشکست عهدش از مستی، لیک             با وعده­ ی فرداش، دل من بشکست    
 (529-3)
ـ در تب و تاب­ بودن دل عاشق برای وصال مو­ضوعی است که در آثار عرفانی فراوان دیده می­ شود. استغنای معشوق و مطلق بودن او، عاشق را در حیرت فرومی­ برد. اما نباید از یاد برد که همین درد و غم و رنجی که از استغنای محبوب بر دل عاشق فرود می­ آید مایه ­ی حرکت دل او به سوی معشوق است:
گفتم: زلفت. گفت: به شب می­ ماند        گفتم: دل من. گفت به تب می‌‌ماند     
گفتم: به رهت چه چیز ماند با من؟                     گفتا ز ره دور، تعب می‌‌ماند  
(541-3)
ـ این حیرتی که با استغنای محبوب بر دل عاشق شیدا  پنجه افکنده، او را ویرانه نشین دوران می­ کند؛ اما نباید فراموش کرد که ویرانه­ نشینی در سلوک الی­الله او را رهنما و راهبر به آبادخانه­ ی دل­ است:
گفتم چه کنم؟ گفت به جانانه نگر          گفتم: دیدم. گفت: به ویرانه نگر  
با حکمش گردیدم ویرانه‌نشین                       فریاد برآورد: به دیوانه نگر       
 (550-1)

معشوق وطن
وطن به عنوان سرزمینی که دارای محدوده­ ی مرزی مشخص با زبان واحد و فرهنگ مشترک که همه­ ی مردم سرزمین خود را دربرمی­ گیرد، مفهومی است که با انقلاب مشروطه وارد ادبیات فارسی شده ­است؛ اما پرداختن به وطن در معنای عام و فراگیر آن در متون حماسی چون شاهنامه ­ی حکیم طوس و متون عرفانی از سهروردی مقتول گرفته تا مولوی، سابقه دارد. در رباعیات نیما یک رباعی با مضمونی وطن پرستانه آمده است که حال و هوای اجتماعی و سیاسی دارد؛ اما عشق نیما به وطن در آن موج می­ زند. هرچند در شعر نیما وطن بیشتر به معنای یوش، زادگاه وی است، در برخی از اشعارش مانند خانه ­ام ابری است، وطن به معنای جهان هم آمده است. در رباعی زیر دلبستگی و عشق نیما به وطن هرچند چونان ویرانه ­ای باشد نمایان است؛ این نگاه نیما به وطن تعهد و حس مسؤولیت او را نشان می­دهد: 
یک روز مباد و هر بلایی بادم             روزی که به دل بی غم رویت، شادم
روزی که رویت ای وطن می‌‌نگرم                     ویران تو ارزد به هزار آبادم         
(559-9)

سیمای عشق و عاشق و معشوق در روجای نیما 
ازآن­ جایی که اشعار روجا به زبان مازندرانی یعنی زبان مادری نیماست، به نظر می‌‌‌رسد چهره ­ی بی ­نقاب وی را بتوان در اشعار مازندرانی دید. هرچند انسان فی­ حدّذاته، نهادی عاشق دارد، شرایط اقلیمی و فرهنگی و اجتماعی در تب و تاب عاشقی او تأثیرگذار است. مازندران به علت شرایط اقلیمی ویژه­ اش در شکل­ دادن نگاه زمینی تأثیرگذار است.
درباره­ ی روی نکو مطالب زیادی در متون کلاسیک و معاصر آمده است؛ خیام در نوروزنامه درباره ­ی روی و دیدار روی زیبا می­ گوید: «روی نیکو را دانایان سعادتی بزرگ دانسته ­اند، دیدنش را به فال فرّخ دانسته ­اند و چنین گفته ­اند که سعادت دیدار روی نیکو در احوال مردم همان تأثیر کند که سعادت کواکب سعد بر آسمان... زیرا که نیکویی صورت مردم بهری است از تأثیر کواکب سعد که به تقدیر ایزد تعالی به مردم پیوندند... و مرْ دیدار روی نیکو را چهار خاصیّت است، یکی آن که روز خجسته کند بر بیننده و دیگر آن که عیش خوش گرداند و سه دیگر آن که به جوانمردی و مروّت راه دهد و چهارم آن که به مال و جاه زیادت کند». (خیام، 1379: 93-94)
درادامه ویژگی­ های کیجا به عنوان معشوق و پیوند او با عاشق تبیین می­شود.

ویژگی­های کیجا، عشق و عاشق
ـ کیجا زیبارو و سفید بر ­­و روی است. بر عکس معشوق در رباعی، می­ شود او را در آغوش گرفت بی­ آن که کوچک­ترین مقاومتی از خود نشان دهد. این معشوق پاسخ عشق و محبت عاشق خود را با توجه­ کردن به او نشان می ­دهد و چون اسلاف خود نیست که اعضای بدنش مثالی باشد و از دید شاعر عاشق پنهان:
کیجا خارُ  کوُ اینُ دوُشنُ گوُ رُ                          نمونُّ شِنُ چکُ پا بلورُ                    
اِشنی وُرِ وی هیچ چی نوُنُ توُرُ                    کَشه زنّی خنِّه کُنُّ صبورُ 
(94ـ شماره­ ی ترانه­ ها براساس متن مصحح آقای محمد عظیمی است)
بَتُمُّ اَنّی بوینُم کیجا رُ                                         نتُمُّ بوینُم وی چکِ پا رُ    
کیـجـای چـکِ پـا ـ ونِ بــلارُـ                اوندم کو ایشمُ،  نیشْمُ هیچ جینگا رُ   
(113)
ـ طبق سنت ادبی گذشتگان، موهای معشوق تابدار است و به رنگ سیاه؛ آن‌قدر دراز گیسوست و دارای پیچش که در هر حلقه از آن دل­ های عاشقان در آن پناه گرفته است. اما موهای کیجا دارای پیچش است و به رنگ زرد و طلایی. رنگ طلایی موهای کیجا، متأثر از طبیعت شمال ایران است. در ابیات زیر، موی کیجا بور و به رنگ طلاست و در آن هیچ نشانی از دل­ های عاشق دیگری نیست. این معشوق تنها یک عاشق دارد و مثل عاشقش وفادار به عهدی است که بستند:
مَش مَل کیجا، تِ گَزلیم طلا رنگِ             تِ دیم تِ ناگ، تِ دسُّ و پی اِ گُلرنگِ 
پرده نکُن، مِ روجگارُ نار تنگ                      پَر کو هایتُ میچکا، نی اینُ تِ چنگ
(201)
ـ کیجا معشوقی است که نیما هم به علت زیبایی­ ها، عاشقش است و هم به علت حجب و حیا و شرمش، دلباخته ­ی اوست. در این شعر نیما به نیابت از معشوق خویش حاضر است فدای کفش یا پاوزار کیجا شود:
کیجا دیم هاکُردُ شرمُ، دا مُن                 وی دست نخورد دستِ گرمُ دا مُن
وی پاوزار نازکُ چرمُ دا مُن                         وی ساق ساقِ بلورِ نرمُ دا مُن
(300)
کلارزمی و گپ  کرد خجیرُ                       سخنِ مهنی‌ی پی بَورد خجیرُ
دنی‌ی گپُ گول نخورد خجیرُ                       کیجای دیمُ شرم دَکُرد خجیرُ 
(96)
ـ کیجای نیما سر و صورتی گرد دارد و چهره ­اش کشیده نیست. در سرزمینی که مردمانش صورتی کشیده و استخوانی دارند زیبایی را در صورتی گرد و احتمالاً گوشتی می­ بینند؛ برای همین است که در مازندران سلیقه­ ها به سمت صورت گرد و زیبا تمایل پیدا می­ کند. در این شعر  شاعر عاجزانه از معشوقش می­ خواهد بر سر عهد و پیمان خود بماند. با توجه به این شعر  مشخص می ­شود شاعر از چه چهره ­ای خوشش می ­آید. شاعر او را دیده و با تمام وجود شیفته­ ی او گشته است که خود حکایت از این دارد که معشوق در روجای نیما کاملاً حسّی است.
هر کدام از اعضای تعبیه شده در رخسار یار، حامل پیامی از معشوق است، ولی مقام و جایگاه رخسار از همه بااهمیت­ تر است؛ چون مشتمل بر جمیع صفات حسن و نقطه ­ی وحدت زیبایی­ ها و صفحه­ ی بوم­ نگارینه­ های دلربای حسن معشوق و بالاخره جلوه­ گاه  و تجلّی جمالی معشوق است. رخ زیباترین و ملیح ­ترین عضو معشوق است که اکثر شاعران را در تصویر و قلم­زنی در میدان خیال به خود مشغول داشته است؛ چنان­که از میان اعضای معشوق، رخسار بیشترین توصیفات را در شعر فارسی به خود اختصاص داده ­است:
کیجا تِ خارَک­ْ گِردِ رویِ دا مُن                        تُنِ نیشونه­ ی تیر بلا مُن       
دولت تُنی‌ی تِ دَرِ سر گدا مُن        مِ سـرِ بشکن، نشکن شِ عهدِ با مُن             
(361)
صورت یار نقره ­ای و سفیدفام است و این بلورین­ و نقره­ فام بودن از ویژگی­  های معشوق در ادبیات سنتی فارسی است
صَباحی سر کاچ وَر هلی چیمُ              بلبل، میچکا، می‌‌وَر خونِسُّ لیمُ   
آفتاب بیمو دکُردُ تش فریمُ                    کیجای دیم نقره ­یِ میون بدیمُ       
(261)
معشوق با زیبایی­ ها و ملاحت خویش دل از عاشق آرزومند می­ رباید. عاشق دلباخته حاضر است سخنان ناساز او را از فرط محبت بخرد:
کیجا‌ی چکِ پا مِ دلُّ ورنُ                     مُنُ اَنّیشه وِ نیهون گُذرنُ    
وِ چِش مُنِ جورُ  مِ جیرُ چَرنُ              مِ دل وُنِ ناساتِ گپ رُ خَرنُ   
(317)
ـ کیجا برعکس معشوق شعر کلاسیک که بر تختی از عاج نشسته بود و به هستی فخر می‌‌فروخت و به وعده­ ها و پیمان­ هایش وفا نم ی­کرد؛ اهل کار است و برای حفظ آبرو و زندگی خود کار می­ کند. نیاز مادّی و کمبودهای زندگی، کیجا را بر آن می­ دارد علی­رغم نامهربانی­ های مادرشوهر، تن به کارهای طاقت­ فرسا دهد: 
تیم­ جار میون کیجا شِ نازُ داشتُ                      خنِّه کردُ شِ تیم­ جارُ کاشتُ        
بَمردِ شی­ مار تنها خوردُ چاشتُ                        بهونه هاکردُ سرها اَراشتُ 
(42)
ـ در این شعر کیجا برای معطوف­ شدن نگاه مرد موردنظرش به خود با ناز و ادا حرکت می­ کند، هاله می­ زند و بار می­ نماید تا که شاید موفق شود و پسری را صاحب شود. با توجه به این شعر می ­شود گفت که در روجا دیگر اثری از آن معشوق خوش­ نشین نیست و معشوق هم مثل هر انسان دیگری اسیر خواسته­ ها و آرزوهای جسمانی خویش  است:
بنه­ یِ سر قرار نارنُ کیجا                       کیجا شِ اختیار نارنُ کیجا  
ددار دارنُ ددار نارنُ کیجا                     هاله زَنُّ  و اَی بار نارنُ کیجا    
(4)
ـ کیجا در شعر زیر نماینده­ ی زنانی است که بدون در نظرگرفتن نظر دیگران می­ خواند. این حرکت کیجا چندان به مذاق نیما خوش نمی ­آید و آن را نشانه ­ی سبک سری این طیف از زنان می­ داند؛ برای همین او را گیج خطاب می‌‌کند:
گیجِ کیجا شرمنِّه وونُ مِ وَر                  گُمُ کجه شونی، گوُنُ کِجه وَر 
تَژنُ شونُ، دور وونُ وی راه سَر                  راه دِلَه، خُونُّ امیر و گوهر   
(95)
ـ کیجای نیما در زیبایی گوی سبقت از هم­نوعان خارجی و ایرانی خود ربوده است. اهل آواز است و امیری می­ خواند که نوعی آواز سوزناک و سنتی مازندرانی است. کیجا در این شعر ترجمان دل پردرد شاعر است. نکته ­ی مهم این است که نام کیجا در شعر زیر ساره است؛ و این خود می­ تواند به نوعی تفرّد معشوق در شهر عاشقانه ­ی نیما باشد:
کیجا ساره فرنگی رِ مونسُّ                    مِ وَر نیشتُ وِ امیری خونسُّ  
گُنی مِ دلِ دردُ وی چونسُّ                 وِ دل خواسُ مُن گُمُ وی دونسُّ    
(182)
ـ صفاتی که نیما برای کیجا در روجا آورده است کاملاً طبیعی است. شاعر قامت و میان یارش را چون تایی باریک کنار درخت سرو مانند کرده است؛ اما این کیجا که از عاشق خود ناراضی است سرشار از ناز و ادای دلبری است. شاعر معشوقی را به تصویر می­ کشد که دیده­ است و کاملاً این سری است نه آن سری:
سور دارِ وَر اَتّا کیجا بدیمُ                       وِ دیمِ گل و قَدُّ تا بدیمُ
بوردُمُ وِ پِش وِرِ نارضا بدیمُ                   کیجا ندیمُ نازُ وُ ادا بدیمُ 
(270)
ـ در عشق عرفانی، هرچند عاشق در فراق معشوق بی­تاب است، معشوق با استغنا و قدرت مطلق خویش ذره ­ای کاستی حس نمی­ کند. بلکه عاشق با تقرب خود به معشوق هستی می‌‌گیرد، نه این­که از این معامله بخواهد سودی کند.  داستان شعر زیر، روایت عشق جان­سوز و نافرجام دو دلداده است. عاشق و معشوق در غم فراغ می­ سوزند؛ اما ره به جایی نمی­ برند. کیجا (معشوق) و  ریکا (عاشق) هر دو چشمی پرنم و دلی ماتم­زده دارند:
نماشومُ سر کیمه­ یِ وَر غم دارنُ                کیمه­ یِ دِلَه دِلَه،  ویشه دَم دارنُ
اتّا کیجا اینُ و چِش نَم دارنُ                              اتّا ریکا نیشده کو ماتم دارنُ
(312)
ـ هرچند کیجا و ریکا در روجا کنار هم هستند و در دو سوی دلدادگی ایستاده­ اند، کیجا نماد زیبایی و ناز و دل­ربایی است و گاه آن­گونه که از مهرویان سرمی­ زند جفا می­ کند و ریکا در پی اوست تا به ساحتش عرض نیاز آورد:
کیجا کیجا تِ مسُّ چِشُ دا مُن              هر جا بوری ایمُ به تِ کفا مُن
چی وونُ بوینُم اتّا صفا مُن                      چی وونُ هاکنُم اتّا وفا مُن
(381)
بخوردُ اوُ بایتُ وا بیاردُ                        خجیر کیجا هارِش چی ها بیاردُ 
گُنی آمی کیجا صفا بیاردُ                             صفا نکُردُ اَمِرِ جفا بیاردُ 
(76)
ـ برخلاف روند عام در شعرهای عاشقانه­ ی فارسی که در آن شرم و حیا اجازه نمی‌داد شاعر از هم­ آغوشی عاشق و معشوق و یا نزدیکی تنی این دو سخن گوید، نیما ازاین واقعه‌ها در روجا پرده برداشته­ است. هرچند در شعر وقوعی که در قرن نهم هجری رواج داشته­، شاعران از بیان وقایعی که میان عاشق و معشوق می­ گذشته تن نمی­ زدند:
کیجا بوردُ کو نون هادِ شِ مارُ                  فک دارِ بُن هماسی‌ی ریش­دارُ
بوردُ بیمو بدیُّ کارُ بارُ                      ونـگ هـادا کـی‌ی کـت­ْکـتِ پـی دیارُ  
(116)       
کیجا نی ای تُرُ با مُن چی کارُ                  کیجا چی‌ی وسَر نینُ شرم دارُ  
نمونّی تُ مِ جون، شِ چکُ پا رُ         گُنـی هـا ایـن مـردی ایـشنُ کیـجـا رُ       
(114)
ـ درست است که در جهان جدید به علت کم شدن شکاف میان زنان و مردان، کیجا و ریکا در کنار همند، اما کیجای نیما چون معشوق مثالی، دل­ها را مفتون و شیفته می­ کند و در دل­ربایی استاد و یگانه است. چشمانش سحرانگیز است و در جادویی فتنه­ انگیز:
یوشیج کیجا کو آبُ و تاب دارنُ               خِنِه آبادُ و ده خراب دارنُ  
شِ چِشِ بُن تُنگِ شراب دارنُ                شِ دسِّ وَر دلِ کباب دارنُ  
(322)
شاعر با آن که خود را در دلدادگی، شیر بیشه ­ی عشق می­ داند، در برابر کیجا تسلیم محض است و دنیا را رها می ­کند و آن را پس می ­زند تا عشقش را به کیجا به اثبات برساند:
ویشه‌ی وَر سیو لیمُ مُن شِرِ مُ                   کیجای وِ، سِرِ دِلَه اسیرمُ        
دنی هاده وی بال و سر نیرمُ                     کیجا خوایمُ، نخوایمُ سیرمُ 
(264)
و از این­که کیجا پاسخ عشق صادقانه­ ی او را نم ی­دهد گله­ مند است. شاعر ناخرسند ازاین است که مبادا علت این که کیجا دست رد بر سینه ­ی شاعر عاشق­ پیشه می­ زند این باشد که او برای خود عشق دیگری پیدا کرده باشد:
مخمل پوش کیجا چَنّی اطوار دار              مُن تُرِ خوایمُ خلقِ چه کار دارنی       
می دس گِلِه، سر کنّی‌ی یار دارنی               مُنِ از خوت ناکوم دُدار دارنی   
(433)

نتیجه‌گیری
عشق به عنوان مهم­ ترین احساس و عاطفه­ ی انسانی و راستین­ ترین ارزش زندگی بشری، جان­ مایه ­ی تمامی آثار فاخر هنری و ادبی است. در تمامی اشعار نیما از سنتی گرفته تا نو و از رباعیات گرفته تا اشعار مازندرانی ـ روجاـ بازتاب عشق راستین با نمودهای گوناگون، نمایان است؛ از عشق پاک و آسمانی گرفته تا عشق زمینی؛ و از عشق به همنوعان و عشق اجتماعی گرفته تا عشق به دنیا که خانه­ ی آدمی­ است.
در این مقاله معشوق در رباعیات نیما با کیجا (معشوق) در روجا مقایسه و بررسی شده ­است. از این بررسی می­ شود دستاوردهای زیر را گفتنی دانست:
همان­گونه که نیما در آغاز رباعیات خود گفته، این اشعار بازتابی از سلوک روحی اوست که چیزی جز طریقت نیست. طریقت نیما، همان عرفانی است که جان­ های پاک و آزاده از تعلقات دنیایی، در سیر زندگی خود آن را به دست می­ آورند. معشوق نیما در رباعیات، معشوقی عمدتاً آسمانی است که جانشین خداوند و معشوق فرازمینی شده­ است؛ او همه چیز را می ­داند و با سرانگشت تدبیر و اراده­ ی خویش، عاشق سرگشته را گرد کانون عشق می­ گرداند؛ چنان­که اراده­ ی عاشق در خواست معشوق نیست شده ­است.
اما نیما برگره­ گاه زمان در حال دگرگونی نشسته ­است؛ بلکه خود، واسطه­ العقد سلسله­ ی تغییرات ادبی است. متناسب با نیازهای این تغییر و زندگی اجتماعی در جهان نو، نیما چونان دیگر مردم، عاشق شد، زندگی کرد و صواب کرد و گناه. اما هیچ­گاه خود را به دور ازهرگونه بازخواست ندانست.
معاملات عاشقی در روجای نیما بازتابی از زندگی انسان ایرانی در عصر جدید است؛ همان­گونه که نگاه ایرانی از عصر مشروطه به این سو، از آسمان به زمین دوخته شد، عشق میان عاشق و معشوق (کیجا) عشقی زمینی است. عشق زمینی که در روجا در معاملات کیجا و ریکا مجال ظهور یافته ­است، نوع سلوک اجتماعی و فردی نیما، به عنوان یک «من» ایرانی است که در دوره­ ی دگرگونی­ های اجتماعی نَفَس کشیده ­است. عشق ریکا و کیجا، عشق خالصانه و بی­ پرده ­ی انسان­ های خاکی‌ است با همه­ ی توانمندی­ ها و ناتوانی­ ها.
در روجا تقریباً پنجاه دوبیتی در توصیف کیجا آمده ­است که در هیچ کدام از آن­ها ردّ پایی از معشوق عرفانی و آسمانی و فرازمینی نیست. کیجای نیما نماینده ­ی بی‌ریای طیف فراوانی از زنان این مرز و بوم هست که پا به پای مردان این سرزمین در آبادانی آن شریکند.
در روجا، معشوق به تن و جسمش شناخته می­ شود و رفتارش در جامعه مورد بررسی اذهان مردم قرار می­ گیرد. معشوق در روجا ساده، دوست­ داشتنی و خواستنی است. کیجا نماینده ­ی زن مازندرانی است که در همه­ ی خانه­ های مردم مازندران نمونه­ ی پاک  و بی­ آلایشش را می­ توان دید.
عشق نیمای نام­ آور به کیجای گریزپای، چنان تار جان وی را به رعشه درآورده که طنین عاشقی نیما را می­ شود در همه­ ی دوره ­های زندگی­ اش دید اما با رنگ­های گوناگون. عشق به کیجا چراغ  عاشقی را در جان نیما تا آخرین شب زندگی‌اش روشن نگه داشته‌است.

فهرست منابع
 
1.    آفاری، ژانت (1377)، انجمن های نیمه سری زنان در نهضت مشروطه، تهران: نشر بانو
2.    جامی، عبدارحمن بن احمد (بی‌تا)، نفحات الانس من حضرات‌القدس، به تصحیح مقدمه و پیوست مهدی توحیدی‌پور، تهران: کتاب‌فروشی محمودی
3.    جهان بگلو، رامین (1376)، مدرن‌ها، تهران: نشر مرکز
4.    خطیب رهبر، خلیل (1369)، دیوان حافظ، تهران: کتاب فروشی صفی علیشاه
5.    خیام، عمربن ابراهیم (1379)، نوروزنامه به کوشش علی حصوری، تهران: چشمه
6.    دهخدا، علی‌اکبر (1373)، لغت‌نامه، موسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، تهران، چاپ اول
7.    زرقانی، سید مهدی (1387)، چشم‌انداز شعر معاصر ایران، چاپ سوم، تهران: نشر ثالث
8.    ستاری، جلال (1389)، عشق صوفیانه، تهران: نشر مرکز
9.    شمیسا، سیروس (1386)، سیر غزل در شعر فارسی، تهران: نشر علم
10.    صابری، علی محمد (1389)، حدیث نفس، عشق از دیدگاه چهار متفکر، تهران: نشر علم
11.    کاظمی، روح الله (1388)، سیب نقره ای ماه، تهران: انتشارات مروارید
12.    محجوب، محمدجعفر (1350)، سبک خراسانی در شعر فارسی، تهران: انتشارات دانش‌سرای عالی
13.    مختاری، محمد (1372)، انسان در شعر معاصر، تهران: توس
14.    مختاری، محمد (1378)، هفتاد سال عاشقانه، تهران: تیراژ
15.    همدانی، عین القضات، تمهیدات، چاپ پنجم، (1377)، تهران: انتشارات منو چهری
16.    یثربی، سید یحیی، (1385)، آب طربناک، تهران: علم
17.    یوشیج، نیما (1371)، مجموعه‌ی کامل اشعار، تهران: نوبهار


((براساس مادۀ 12 فصل سوم قانون جرایم رایانه ای هر گونه کپی برداری بدون ذکر منبع مجاز نیست))

مطالب مرتبط