نیما یوشیج

قلعه ی سقریم

بخش ابتدایی منظومه

مانده ام از حکایتِ شبِ بیم 
بارک اله اَحسَنَ التّقویم.

چه به خوابی گران در افتادم  
کاروان رفت و چشم بگشادم

داده ام نوبتی چنان از دست  
که نیارم به حالِ خود پیوست.

آن که بُردش به ره گرانیِ خواب 
دست با باد داد و پای بر آب

خواب دوشم ز جای بُرد چنان 
 که دل از جان گسست و از دلْ جان

از نگه، دیده ام نجست سراغ 
سَحَر آمد، به یاوه سوخت چراغ.

گرم بودم چو با نوای و سرود 
رفت از من هر آنچه بود و نبود

دَمِ صبحم ز دیده خواب چو بُرد  
 دل پشیمانیِ فراوان خورد

گفت: خفتی به راه و صبح دمید 
گفتم: اینم نصیب بود و رسید.

تا جهان نقشبندِ خانه یِ ماست 
کم کس آید به کاردانی راست

ای بسا کس که او به خواب غنود 
علفی خورد و آبی و فرسود

سودِ کس را بجان نخوانْد و بشد 
کِشته یِ خوردِ خویش ماند و بشد

کشته، لکن، چنین نشاید بود 
کُشته از بهر خلق باید بود.

کشته یِ این خورش کسی ست که او
 همچو حیوان به خویش دارد رو.

گفت: جز خود ندید هیچ کسی 
گفتم: او شد، چنانکه شد نفَسی.

گفت: از اویی جز این چه می زاید  
گفتم: اما به او که می آید.

سخن آرد به کار، رغبتِ تن  
 روی گردانَد آن زمان ز سخن

یا بر آن روی پیچ در پیچد 
روی پیچی چنین بسر پیچد

دیده اش نه، که راه بشناسد
پای نه، تا ز راه نهْراسد

کم بدیدم به چابک اندیشی 
کس بگیرد به راهِ خود پیشی

زآتش دوشم اوفتاده به دود
 آنکه این حرف گفت و رفت که بود؟

با کدام آشنا ز راه رسید؟ 
 وز چه ناآشنا، برفت ز جوش

داشت هر حرف او خبر ز امید
 قصّه می گفت و گوشِ من نشنید

هستی ای را نشان ندید و بشد 
آمد از ناگه و رمید و بشد

مایه گر چند ز آفتاب مرا 
 تا سحَر برده بود خواب، مرا.

چون فلک نقشِ بیش و کم بگشاد 
 هر که را فذلکه به پیش نهاد.

از بد و نیک برگرفت حساب 
خفتگان را گشود چشم ز خواب

دست در سایه های پیچاپیچ 
 بَر زدم وندر آن ندیدم هیچ

گر چه خود بامداد بنماید 
که ز بیدار و خفته چه آید

خفته ای بس که همچو مرده بخفت
چشم بیدار بس که هیچ نگفت

ره بر آسوده دیدم از همه سوی
 باغبان خفته، آب رفته ز جوی.

چون نباشم ز کرده ناخرسند  
اگر از دوش قصه ام پرسند؟

ما که خفتیم دوش را نگران 
چشم باشِ چه ایم از دگران؟
 
خفته آنگه به دعوی آبستن 
دور ماندیم از این ز دانستن

گر چه شادان که جمله یافته ایم  
 روی لکن ز جمله تافته ایم.

مطالب مرتبط