نیما یوشیج

در فرو بند

فروردین 1327

در فرو بند که با من دیگر
رغبتی نیست به دیدارِ کسی،
فکرِ کاین خانه چه وقت آبادان
بود بازیچه یِ دستِ هوسی.

هوسی آمد و خشتی بنهاد
طعنه ای لیک به بی سامانی،
دیدمش، راه از او جستم و گفت:
بعد از اینت شب و این ویرانی.

گفتم: آن وعده که با لعلِ لبت؟
گفت: تصویرِ سرابی بود آن.
گفتم: آن پیکرِ دیوارِ بلند؟
گفت: اشارت ز خرابی بود آن.

گفتم: آن نقطه که انگیخته دود؟
گفت: آتش زده یِ سوخته ای ست،
استخوان بندیِ بام و درِ او
مرگ را لذّتِ اندوخته ای ست.

گفتمش: خنده نبندد پس از این
آفتابی، نه چراغی با من.
گفت: آن بِه که بپوشی از شرم
چهره یِ خویش به دستِ دامن.

دستِ غمناکان گفتم، اما
از پسِ در به زمین می ساید.
خنده آورْد لبَش، گفت: ولیک
هولی اِستاده به ره می پاید.

می درخشد گر افق، اهرمنی ست
نیم سوزیش به کف، دود اندود.
مُرد آن در که امیدش بگشاد
با بیابانِ هلاکش ره بود.

جاده خالی ست، فسرده ست امرود
هر چه می پژمُرَد از رنجِ دراز.
مُرده هر بانگی در این ویران
همچو کز سوی بیابان آواز.

وز پسِ خفتنِ هر گل، نرگس
روی می پوشد در نقشه یِ خار.
در فرو بند دگر هیچ کسی،
نیستش با کس، رای دیدار.

مطالب مرتبط