نیما یوشیج

مصاحبه با بهجت الزمان اسفندیاری(خواهر نیما یوشیج)

نشسته با عظمت یک کوهستانی، زنی در فصل سرد و تلنگر هزار امید را در خطوط زندگی صورتش می بینی. تنهاتر از هر جماعتی می نشیند و صلابت ابراهیم و نیما را در چشم هایش می خوانی. پس پشت زندگی اش، نبردی بود طولانی و او هنوز به یک چریک پیر می ماند. زنی تنها و بزرگ در کهریزک سرنوشت که تقدیرش را تفکر می کند. او بهجت الزمان اسفندیاری ست، خواهر کوچک نیما.

11 مرداد 1305
بهجت کوچولو!
رودخانه در شب های تاریک، چه حالی دارد؟ گلهای زرد کوچکی که روی ساحل باز می شوند، مثل اینکه می خواهند از پستان های رودخانه شیر بخورند، شبیه به چه چیز هستند؟
برای تو یک کلاه از گل درست می کنم که هر چه پروانه هست، دورِ آن کلاه جمع بشود. برای تو پیراهنی بدست می آورم که در مهتاب، مهتابی رنگ و در آفتاب به رنگ آفتاب باشد. این چه رنگ پیراهنی است؟
اگر گفتی این وعده ها که می دهم، مثل این دنیا راست است یا ... ، برای تو از آن اسباب بازی ها می خرم که دلت بخواهد. بشرط اینکه فکر کنی ببینی چه سوقاتی خوبی می توانی از کنار رودخانه ها برای من بیاوری.
نیما
ــــــــــــــــــــــ
عظیمی: خودتان را معرفی نمایید:
ـ من طبق شناسنامه در سال 1294 متولد شده ام. بنام بهجت الزمان اسفندیاری. من کی هستم.
من کی ام؟
من، شعله ی شمعی که می سوزم.
ز پا افتاده ای هستم .
من درویشی قلندر هستم. اهل قریه یوش ام. قریه ای ست در نور مازندران. من یوشی ام. ولی ممکنه تاریخ تولدم دقیق نباشه.
عظیمی: گویا اسم دیگری هم داشته اید
ـ به ثریا هم نامیده شده ام، ولی بنظرم اسم بهجت بهتره.
عظیمی: پدر و مادر شما چه نام داشتند؟
ـ پدرم، ابراهیم و مادرم، طوبی .
عظیمی: پدر شما ابراهیم خان نوری، در دوره ی خودش از مبارزین و حامیان مشروطه بود. شما چه خاطره ای از پدر و مادرتان دارید؟
ـ پهلوان وار و مهربان با همه خلق دنیا.  توی خانواده هم که می آمد، تعصب نداشت. کلاً آدم آزادی خواهی بود. مضایقه نداشت که تعلیم بدهد و خیلی گذشت مادی داشت. به مادیّات اهمیتی نمی داد. پدرم اهل خودنمایی نبود. او اهل کار بود. سربازی گمنام بود و ما هم باید در تاریکی زندگی کنیم. این روحیه را پدرم به من داد. مادر برعکس پدر، آدم ثروت طلبی بود و هیچ تناسبی با او نداشت. من از بچگی این را می دانستم و می فهمیدم.
عظیمی: گویا ابراهیم خان اعظام السلطنه در جنبش میرزا کوچک خان جنگلی هم نقش داشت. آیا آن زمان را بخاطر می آورید؟
ـ نه، خاطرم نیست. در دوران میرزا کوچک خان، من بچه بودم و بخاطر دارم که او در جای خودش از دور، آنچه می توانست می کرد. من آن موقع، سه چهار ساله بودم.
عظیمی: از برادران و خواهران خود بگوئید
ـ برادرانم، نیما و لادبن یا علی و رضا. این دو تا برایم جالب بودند. بزرگتر که شدم، خواندن و نوشتن را از آنها یاد گرفتم. و خواهرانم، مهری و نکیتا.
عظیمی: از یوش چه خاطره ای دارید؟
خاطرات من بیشتر از یوش هست. وقتی می گم خانه منظورم خانه یوش هست. خانه به نظر من فقط خانه ی یوش است، هیچ جا خانه نیست. خانه یوش در ذهن من قلعه ای افسانه ای هست. در 16-17 سالگی من یوش را ترک کردم. در تهران مثل آدمی مسافر بودم. خاطرات خوبی از تهران ندارم. مدرسه تهران هم برایم مثل یوش تازه و جالب نبود
من بچه ی جنگل بودم. در خیابان امیریه. خانه داشتیم. من آن وقت شاگرد مدرسه بودم. قبل از آن در تهران باغی را اجاره کرده بودیم و در آنجا بودیم. من در اون باغ بزرگ یکبار توی استخر آب افتادم و من رو نجات دادند. بره ای هم داشتم و ماری به اون نیش زد و اون مسموم شد و مرد. اون اتفاق خیلی بر روی من اثر گذاشت من بچه ی شلوغی بودم. یکسال هم در ایزده بودیم. بعد به خیابان پاریس رفتیم.
عظیمی: این اتفاق در سال 1300 پیش آمده بود. نیما هم این حادثه را در نامه ای می نویسد. مادر شما برای نیما نوشته بود که: ((بهجت در آب افتاد، بیرونش آوردیم و فردای آن روز، برّه اش را مار زد و کشت.)) و نیما هم پاسخ می دهد که: (( با یک طرزِ موثّر شرح داده بودید که برای برّه اش خیلی غصّه می خورَد. من هم از این پیش آمد، که این بچه ی کوچک را صدمه زد، خیلی متاثّرم. حیف که برّه ها بزرگ شده اند و خودم هم برّه ای ندارم که بفرستم. از قول من به او دلداری داده بگویید: غصه نخور، وقتی که به شهر آمدم چیز قشنگ و خوبی برایت می خرم.)). چه کسانی در زندگی شما تاثیرگذار بودند؟
ـ پدرم. نیما هم که عقب شعر رفت. پدرم قوی بود و به من یاد داده بود که راست بایست و محتاج آن نباش که کسی تو را راست کند. این درس را به پسرم هم دادم. و من هم راست ایستادم و فکر کردم که این راهی ست که من باید بروم و باید شجاعانه هم بروم.
از من پرسیدند از چه می ترسی. گفتم از ترس.
در میان مردم من راه و روش خاصی داشتم. من در درون خلق و برون از جماعتم. ازدواج من هم به این خاطر بود که نباید تنها باشم ولی شوهرم همراه من نبود.
عظیمی ـ آیا از ارتباط ابراهیم خان و نیما با هنرمندان و انقلابیون آن دوره اطلاع دارید؟ چه کسانی را در دوره ی کودکی دیده بودید؟
من با پدرم به خیلی جاها رفتم و با خیلی از اشخاص بزرگ روبرو شدم.  به خانه ما می آمدند و با پدرم تماس داشتند. ما گاهی با نیما جاهایی می رفتیم. ما اونجا با نیما می رفتیم که یه وقتی کافه لندن بود. به کافه لندن رفتیم و حتی من که بچه بودم رابط اشخاص هم بودم. چون نمی خواستند که خودشون رو نشون بدهند و دیگران نفهمند ، من کارهاشون رو انجام می دادم و چون بچه بودم کسی نسبت به من شک نمی کرد. با نیما به گراندهتل می رفتیم و فیلم های صامت می دیدیم. من با میرزاده عشفی هم ارتباط داشتم و به او گرایش پیدا کردم. چون او وقف مبارزه بود. عارف هم چیزهای عجیب و غریبی داشت. می گوید که: بود ای ماه تابان/ مشو دیگر نمایان/ من بیچاره حیران/در این دشت و بیابان. من زندگی عارف را دنبال می کردم و زندگی سختی داشت. بس گرسنه خفته، کس ندانست که کیست/ جان به لب آمد که بر او کس نگریست.
از مرگ عارف هم خیلی متاسف شدم. برایم خیلی جالب بود.
عظیمی : با کدام یک از هنرمندان آشنا بودید ؟
با خیلی ها، مثلاً صادق هدایت را از طریق آثارش شناختم و خیلی از آثارش رو خوندم. من به بوف کورش خیلی علاقمند شدم. بوف کور خیلی مفهوم داره در صورتی که یک آدم ساده اونو بخونه بنظرش می آد که خواب و خیال و پریشانه. صادق، خودش بود. صادق هم از اون آدم هایی بود که به هیچ گروه و جمعیتی نپیوسته بود. هدایت ها نزدیک قبر پدرم دفن شده اند.
عظیمی: شما چه تعریفی از زندگی، عشق و مرگ دارید.
آدم وقتی که راضی شد بمیرد، مرگ، سخت نیست. من عاشق بدنیا آمدم و همین عشق بود که مرا بسوی عرفان کشاند. عشق هایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود ، عاقبت ننگی بود.
عظیمی: زندگی را چگونه دیده اید و اگر قرار شود که زندگی را دوباره آغاز کنید، چه می کنید؟
من پشیمان نیستم از زندگی، زندگی سراسر مبارزه است. من پشیمان نیستم حتی در این محیط.
و سکوت می کند دخترک سالهای دور یوش. هنور او مانند برادر، یک دهاتی ست و مازندرانی را با همان لهجه ی ولایتی ادا می کند. برایش چه باید کرد و چه آرزویی، که شایسته اش باشد. کهریزک، آسایشگاه مادران به سکوت نشسته تاریخ سرزمین ماست و جز آرزوی بهروزی، واژه ای به ذهنم خطور نمی کند.


محمد عظیمی ـ دی ماه 85

«این مصاحبه برای نخستین بار در مجله ی گوهران (ویژه ی نیما یوشیج) به چاپ رسیده است »

مطالب مرتبط